فیلم Once
را نگاه می کنم و یک صحنه ای دارد از پشت کافه های نیویورک. من را یاد شیشه هایی می اندازد که هر روز از کنار آن ها رد می شویم. از توی خیابان. از کنار شیشه ای مغازه ها و کافه ها رد می شویم و نمی دانیم که شاید پشت شیشه ها یک قصه تعریف می شود از پدری که دیگر نیست. از عشقی که رفته است و شاید یک روز برگردد. قصه های پشت شیشه ی کافه ها که شنیده نمی شوند و ما رد می شویم.
فیلم را زیاد دوست نداشتم. شبیه begin بود با این تفاوت که ان فیلم شروع بسیار خلاقانه ای داشت.
اینجا پسر آهنگساز و خواننده را داریم و دختر گل فروش را.
.
بعدش یوهو به سرم زد که عاشق یه خواننده ی وسط راهی بشم که موهای پرپشتی داره و بعد هم با هم کولی بشیم. اما خوب وقتی دقیق تر فکر می کنم می بینم من خیلی زود خسته می شم. واقعیت اینه که لحظه ای دوست دارم عاشق بشم و لحظه ای کولی باشم. کولی بودن برای من درد مضاعف زندگی ست. من باید ساکن باشم و کتاب ها بیایند دوره ام کنند و با هم بلند بلند حرف بزنیم و همسایه ی یغلی مان در بزند که یعنی ساکت شوید و لال لطفا.
.
بعدش فکر کردم بعد از اینکه با اون خواننده ی مو پرشتی که عاشق شدیم و با هم کولی شدیم بعد از یه روز بزارم برم و .. اینجوری من و اون تموم می شیم و اهنگ های اون برای همیشه مال من می شه.
.
می دونی وقتی پسره چشم هاش رو می بست و آهنگ ش رو می خوند من رو یاد چی می انداخت؟؟
یاد اون استاد فیزیک دانشگاه ام ای تی که برای اولین وقتی جووون بوده باید می رفته لکچر می داده راجع به فیزیک بعد می بینه که استاد مدعو از پرینستون اومده و انیشیتین و ...
یا چندتا از این مدل استادهای فیلد فیزیک. می گه اولش خیلی دست و پام رو گم می کنم. می گه داشتم سکته می کردم اما بعدش وقتی شروع کردم از فیزیک حرف زدن همه ی اینهارو از یاد بردم. وقتی از
فیزیک حرف می زنم جهان از بین می ره
راضیه مهدی زاده...