از آنجایی که تصمیم گرفته ام کتاب جزو زندگی ام باشد و با زندگی از آن بنویسم.. دیوانگی بروکلین را یک روز قبل از سفر به ایران شروع کردم و یادم رفت با خودم ببرمش.. در تاخیر پرواز در ایتالیا و نیویورک بارها خودم را سرزنش کردم به خاطر نبودش. یک جور عذاب وجدان گرفته بودم.
بعد از دو هفته که از ایران رسیدم همان روز اول نه روز دوم تمام ش کردم.
.
دیوانگی بروکلین می شد سومین کتاب از پل استر نیویورکر عزیز که داستان هایش را هم در فضای منهتن و بروکلین می گذرد. یکی از خوشحالی های کتابش برایم همین لوکیشن های آشناست.. مثل وقتی که "بردمن" را می دیدم و ذوق می کردم که لوکیشن فیلم را قدم زده ام و .. از همین خرکیف های کوچک که آدمی به آن زنده است دیگر...
.
.
دیوانگی بروکلین پر از قصه بود و ماجرا پشت ماجرا.. فصه وار بودنش را دوست داشتم. اینکه هر لحظه ماجرایی بود که تو را بکشاند. اما این همه زیادی کاراکترها را نمی شد هضم رد.
.
یک اشتباهی هم این وسط کردم. همیشه خودم را از این اشتباه منع می کردم اما این بار ریووهای فارسی و عربی و انگلیسی و اسپنیش و فرانسه و آلمانی را همه و همه را خواندم. نه اینکه آبمانی و اسپنیش و فرانسه بفهمم اما می خواندم و رسم الخط شان را تا آخر نگاه می کردم. فکر می کنم در حال حاضر متاثر هستم از این ریووها...
همیشه اول خودم می نوشتم و بعد نظر دیگران را می خواندم.
.
.
ناتان سرطان دارد و برای مردن در ناامیدی کامل به بروکلین شهر کودکی اش باز می گردد. ناامید دیگری مثل خودش پیدا می کند. خواهر زاده ی نابغه اش.. (این خواهر زاده را توی قصه های نیویورک من دیده ام. به نوعی ادامه ی اوست.. نه جوانی های "فنشاو" است. می تواند باشد. به همان نابغه ای و باهوشی و هاروادری و به همان بی خیالیو نامید شدگی و ...)
ناتان نمی میرد. وارد زندگی می شود. زندگی در او جریان می یابد. ایده های نو می زند و.. این "هپی اندینگ" آخرش را یک حالی شدم. نه اینکه دوست نداشته باشم ولی زیادی سوییت بود . دل آدم را می زد.
.
" از میان همه ی قوم و قبیله هایی که دیده ام مردم بروکلین خون گرم ترند. با غریبه ها گرم می گیرند. در کار هم دخالت می کنند. زن های مسن از مادران جوان ایراد می گیرند که به بچه ها لباس کافی نپوشانده اند. عابرین به کسانی که سگ ها را به گردش می برند تذکر می دهند که دهانه را زیادی نکشند."
.
.
از خاطرات خودم در بروکلین آن باری که دکتر رفتم و خون م را گرفت. دکتر احد عرب بود. فکر می کنم سوری بود. روی کانترش آنجا که منشی می ایستاد و وقت می داد برای مردم سوریه پول جمع می کرد.
من از هرگونه آمپول و سوزنی می ترسم. از دکتر رفتن می ترسم. مثل بچه ها.. بالای اتاقش آیه الکرسی آویزان کرده بود. آرامم می کرد. نه به خاطر مذهب.. نه به خاطر فرهنگ بود شاید.به خاطر شباهت ها بود شاید. به خاطر این بود که وقتی فهمید ایرانی هستم گفت سلام علیکم...
ان روز از آمپول نترسیدم. سرم را ان طرف برگرداندم و دکتر پرسید: درد داشت؟
گفتم نه اصلا. نفهمیدم...
فردایش که آمدم جواب آزمایش را بگیرم،ده دلار در کیفم بود ریختم توی همان صندوق کمک به مردم سوریه. خانوم منشی تشکر کرد. سرش را که بالا گرفت چشم هایش خیس بود. من از صحنه فرار کردم. اگر مانده بودم زار می زدم از گریه و با هم اشک می ریختیم.
فرار کردم و وارد مترو شدم. مترو بروکلین به سمت منهتن.
یک سرباز آمریکایی امد و یک پا نداشت و یک کاسه در دستش بود و می گفت به من کمک کنید. من پاهامو تو جنگ عراق از دست دادم. دوست دخترم حامله ست پول ندارم ببرمش بیمارستان. خونه ندارم و تو این شب های سرد باید زیر آسمون بخوابم.
من همه ی پول هایم را به مردم سوریه داده بودم. کیف پولم خالی بود.
.
.
پل استر در این کتاب هم شیفتگی اش را به ادگار آلن پو نشان می دهد و از کتاب والدن نیز می گوید. در قصه های نیویورک هم گفته بود.
.
پس از دیدن خواهرزاده اش می گوید: "ما وارد دوره ی پساخانواده و پساتحصیل و پساگذشته ی خانواده های گلاس و وود می شویم."
.
نمی دانم توی این کتاب بود یا جای دیگری بود که از کامو بود شاید می خواندم که آدم های بعد از بیست و پنج سالگی همه هم سن هستند.
به او فکر می کنم که می توانستیم با هم از مرزهای خانواده بگذریم. با هم یوگا بخوانیم و او از کارما و چارت ها بگوید و از فلسفه های بودایی و کریشنایی... بعد ان کتاب های عجیب غریب و تمرین های سخت ش را به من معرفی کند. می توانستیم با هم دوست شویم اما حیف که ان موقع هنوز بیست و پنج سالم نبود. هنوز نگذشته بودم از ان سن جادویی تا به یکباره هم سن او شوم تا دیگر دایی ام نباشد. او هم حوصله اش نکشید برای بیست و پنج سالگی من صبر نکرد. حوصله اش از این دنیا سر رفته بود.
.
" هیچ کس در جوانی باور ندارد که ممکن است روزی بر اثر بازی سرنوشت راننده ی تاکسی شود. اما در مورد تام این حرفه مجازات بسیار سنگین یا شیوه ی عزاداری برای مرگ بالاترین آرزوهایش بود."
.
" او برای ستودن ارزش های درونی زندگی راننده تاکسی نظریات پیچده می بافت. می گفت:" این کار راهی ست مستقیم به ویژگی های بی شکل و عادی زندگی. نقطه ای ست که دسترسی زیرساخت های بی نظم جهان را امکان پذیر می سازد."
.
" در تایمز اسکویر خود را در مرکز جهان یافتن. در شب کریسمس ساعت سه و نیم شب زیر چراغ های نیون و بعد آرام راندن با سرعت هفتاد مایل در حالی که بوی اقیانوس به مشام می رسد"
.
تجربه ی تنها بودن در شب کریسمس در تایمز اسکویر را دارم. یکی از غریب ترین تجربه های جهان است. تایمز اسکویر یا میدان زمان که نام برازنده ای ست که من عاشقم هستم. این ستون فقرات جهان که همیشه شلوغ ترین نقطه ی شهر است با توریست های هزار رنگ از همه جای دنیا،آن شب برفی،خالی از ادم بود. با ماشین حامی رفتیم. بالای ماشین ش باز می شد. پریسا سرش را از ماشین بیرون آورده بود و سکوت را می دید. چیزی که همه مان را متعجب کرده بود. ساعت دو شب کریسمس بود. کمی برف روی زمین بود و چراغ های همه روشن بودند و آدمی نبود توی خیابان جز مهاجرانی تنها مثل ما... تک و توک.. که آمده بودندند تنهایی شان را متر بزنند...
.
.
" نه فرق می کند. د راتومبیل عادی از کار طاقت فرسا خبری نیست. فرسودگی،بی حوصلگی و یک نواختی فکر ار از کار می اندازد و همه ی این ها. آن وقت یک مرتبه آزادی کوچکی را می بینی و یکی دو ثانیه طعم خوشبختی واقعی را می چشی. اما بهایش را باید بپزدازی. خوشبختی بی زحمت به دست نمی آید."
.
.
" آدم وقتی به سن ما می رسد چیزی به جز یک مشت پرونده ی بسته شده و امور سایق نیست. شوهر سابق. گالری دار سایق. میلونر سابق..."
.
" داستانی از ویتگنشتیان که بعد از نوتشن رساله ی فلسفی منطقی به یکی از روستاهای کوهپایه ای اتریش رفت و در آنجا معلم شد و انقدر بچه ها و شاگردانش را کتک می زد و سخت گیر بود که در پایان عمر که تلاش کرد از ان ها آمرزش بطلبد هیچ کس او را نبخشید."
من هم مدیر مدرسه ی راهنمایی مون رو هرگز نمی بخشم.
اسمش بود داوری. لعنتی.
.
.
اون جمله را اسکار وایلد گفته. اینکه همه بعد از بیست و پنج سالگی هم سن یم.
.
.
" در جهان نوشتن قاعده ای وجود ندارد. اگر زندگی نویسندگان را مطالعه کنیم با نوعی هرج و مرج مواجه می شویم. زیرا نوشتن نوعی بیماری ست."
.
" جویس سه زمان نوشت. بالزاک نود رمان. آیا امروز برای ما فرقی می کند؟"
. "از قبر ادگار آل پو نوشته است که بیست و شش سال بدون سنگ قبر باقی مانده بود."
.
" در گوشه ای از کتابخانه نشسته بودم و مغزم را با لاطایلات پر می کردم."
.
" داستان عروسک کافکا را می گوید.یکی از درخشان ترین نویسندگان روزگار وقتش را قربانی می کند که نامه های خیالی عروسک گمشده را بنویسد."
.
" تا وقتی حکایت ادامه باید واقعیت دنیای واقعی ناپدید می شود."
.
"می خواهم از راحتی و خوشبختی بگویم. از آن لحظه های نادر و غیرقابل انتظاری که صدای درونی خاموش می شود و آدمی با جهان یگانه می گردد."
.
.
" من هیچ کس نبودم. رادنی گرانت هیچ کس نبود. عمر حسبن علی هیچ کس نبود. نجار هفتاد ساله ای که تخت را اشغال کرده بود هیچ کس نبود. هر یک روزی به دیار نیستی می رفتیم و بعد از دفن اجسادمان فقط دوستان مان و افراد فامیل می دانستند که ما روزی زندگی کرده ایم. آدم هایی که ستایش نمی شوند. هر روز در خیابان می بینیم و بی توجه دور می شویم."
" تاسیس شرکتی به منظور ثبت زندگی نامه های ما هیچ کس."
.
راضیه مهدی زاده
بعد از دو هفته که از ایران رسیدم همان روز اول نه روز دوم تمام ش کردم.
.
دیوانگی بروکلین می شد سومین کتاب از پل استر نیویورکر عزیز که داستان هایش را هم در فضای منهتن و بروکلین می گذرد. یکی از خوشحالی های کتابش برایم همین لوکیشن های آشناست.. مثل وقتی که "بردمن" را می دیدم و ذوق می کردم که لوکیشن فیلم را قدم زده ام و .. از همین خرکیف های کوچک که آدمی به آن زنده است دیگر...
.
.
دیوانگی بروکلین پر از قصه بود و ماجرا پشت ماجرا.. فصه وار بودنش را دوست داشتم. اینکه هر لحظه ماجرایی بود که تو را بکشاند. اما این همه زیادی کاراکترها را نمی شد هضم رد.
.
یک اشتباهی هم این وسط کردم. همیشه خودم را از این اشتباه منع می کردم اما این بار ریووهای فارسی و عربی و انگلیسی و اسپنیش و فرانسه و آلمانی را همه و همه را خواندم. نه اینکه آبمانی و اسپنیش و فرانسه بفهمم اما می خواندم و رسم الخط شان را تا آخر نگاه می کردم. فکر می کنم در حال حاضر متاثر هستم از این ریووها...
همیشه اول خودم می نوشتم و بعد نظر دیگران را می خواندم.
.
.
ناتان سرطان دارد و برای مردن در ناامیدی کامل به بروکلین شهر کودکی اش باز می گردد. ناامید دیگری مثل خودش پیدا می کند. خواهر زاده ی نابغه اش.. (این خواهر زاده را توی قصه های نیویورک من دیده ام. به نوعی ادامه ی اوست.. نه جوانی های "فنشاو" است. می تواند باشد. به همان نابغه ای و باهوشی و هاروادری و به همان بی خیالیو نامید شدگی و ...)
ناتان نمی میرد. وارد زندگی می شود. زندگی در او جریان می یابد. ایده های نو می زند و.. این "هپی اندینگ" آخرش را یک حالی شدم. نه اینکه دوست نداشته باشم ولی زیادی سوییت بود . دل آدم را می زد.
.
" از میان همه ی قوم و قبیله هایی که دیده ام مردم بروکلین خون گرم ترند. با غریبه ها گرم می گیرند. در کار هم دخالت می کنند. زن های مسن از مادران جوان ایراد می گیرند که به بچه ها لباس کافی نپوشانده اند. عابرین به کسانی که سگ ها را به گردش می برند تذکر می دهند که دهانه را زیادی نکشند."
.
.
از خاطرات خودم در بروکلین آن باری که دکتر رفتم و خون م را گرفت. دکتر احد عرب بود. فکر می کنم سوری بود. روی کانترش آنجا که منشی می ایستاد و وقت می داد برای مردم سوریه پول جمع می کرد.
من از هرگونه آمپول و سوزنی می ترسم. از دکتر رفتن می ترسم. مثل بچه ها.. بالای اتاقش آیه الکرسی آویزان کرده بود. آرامم می کرد. نه به خاطر مذهب.. نه به خاطر فرهنگ بود شاید.به خاطر شباهت ها بود شاید. به خاطر این بود که وقتی فهمید ایرانی هستم گفت سلام علیکم...
ان روز از آمپول نترسیدم. سرم را ان طرف برگرداندم و دکتر پرسید: درد داشت؟
گفتم نه اصلا. نفهمیدم...
فردایش که آمدم جواب آزمایش را بگیرم،ده دلار در کیفم بود ریختم توی همان صندوق کمک به مردم سوریه. خانوم منشی تشکر کرد. سرش را که بالا گرفت چشم هایش خیس بود. من از صحنه فرار کردم. اگر مانده بودم زار می زدم از گریه و با هم اشک می ریختیم.
فرار کردم و وارد مترو شدم. مترو بروکلین به سمت منهتن.
یک سرباز آمریکایی امد و یک پا نداشت و یک کاسه در دستش بود و می گفت به من کمک کنید. من پاهامو تو جنگ عراق از دست دادم. دوست دخترم حامله ست پول ندارم ببرمش بیمارستان. خونه ندارم و تو این شب های سرد باید زیر آسمون بخوابم.
من همه ی پول هایم را به مردم سوریه داده بودم. کیف پولم خالی بود.
.
.
پل استر در این کتاب هم شیفتگی اش را به ادگار آلن پو نشان می دهد و از کتاب والدن نیز می گوید. در قصه های نیویورک هم گفته بود.
.
پس از دیدن خواهرزاده اش می گوید: "ما وارد دوره ی پساخانواده و پساتحصیل و پساگذشته ی خانواده های گلاس و وود می شویم."
.
نمی دانم توی این کتاب بود یا جای دیگری بود که از کامو بود شاید می خواندم که آدم های بعد از بیست و پنج سالگی همه هم سن هستند.
به او فکر می کنم که می توانستیم با هم از مرزهای خانواده بگذریم. با هم یوگا بخوانیم و او از کارما و چارت ها بگوید و از فلسفه های بودایی و کریشنایی... بعد ان کتاب های عجیب غریب و تمرین های سخت ش را به من معرفی کند. می توانستیم با هم دوست شویم اما حیف که ان موقع هنوز بیست و پنج سالم نبود. هنوز نگذشته بودم از ان سن جادویی تا به یکباره هم سن او شوم تا دیگر دایی ام نباشد. او هم حوصله اش نکشید برای بیست و پنج سالگی من صبر نکرد. حوصله اش از این دنیا سر رفته بود.
.
" هیچ کس در جوانی باور ندارد که ممکن است روزی بر اثر بازی سرنوشت راننده ی تاکسی شود. اما در مورد تام این حرفه مجازات بسیار سنگین یا شیوه ی عزاداری برای مرگ بالاترین آرزوهایش بود."
.
" او برای ستودن ارزش های درونی زندگی راننده تاکسی نظریات پیچده می بافت. می گفت:" این کار راهی ست مستقیم به ویژگی های بی شکل و عادی زندگی. نقطه ای ست که دسترسی زیرساخت های بی نظم جهان را امکان پذیر می سازد."
.
" در تایمز اسکویر خود را در مرکز جهان یافتن. در شب کریسمس ساعت سه و نیم شب زیر چراغ های نیون و بعد آرام راندن با سرعت هفتاد مایل در حالی که بوی اقیانوس به مشام می رسد"
.
تجربه ی تنها بودن در شب کریسمس در تایمز اسکویر را دارم. یکی از غریب ترین تجربه های جهان است. تایمز اسکویر یا میدان زمان که نام برازنده ای ست که من عاشقم هستم. این ستون فقرات جهان که همیشه شلوغ ترین نقطه ی شهر است با توریست های هزار رنگ از همه جای دنیا،آن شب برفی،خالی از ادم بود. با ماشین حامی رفتیم. بالای ماشین ش باز می شد. پریسا سرش را از ماشین بیرون آورده بود و سکوت را می دید. چیزی که همه مان را متعجب کرده بود. ساعت دو شب کریسمس بود. کمی برف روی زمین بود و چراغ های همه روشن بودند و آدمی نبود توی خیابان جز مهاجرانی تنها مثل ما... تک و توک.. که آمده بودندند تنهایی شان را متر بزنند...
.
.
" نه فرق می کند. د راتومبیل عادی از کار طاقت فرسا خبری نیست. فرسودگی،بی حوصلگی و یک نواختی فکر ار از کار می اندازد و همه ی این ها. آن وقت یک مرتبه آزادی کوچکی را می بینی و یکی دو ثانیه طعم خوشبختی واقعی را می چشی. اما بهایش را باید بپزدازی. خوشبختی بی زحمت به دست نمی آید."
.
.
" آدم وقتی به سن ما می رسد چیزی به جز یک مشت پرونده ی بسته شده و امور سایق نیست. شوهر سابق. گالری دار سایق. میلونر سابق..."
.
" داستانی از ویتگنشتیان که بعد از نوتشن رساله ی فلسفی منطقی به یکی از روستاهای کوهپایه ای اتریش رفت و در آنجا معلم شد و انقدر بچه ها و شاگردانش را کتک می زد و سخت گیر بود که در پایان عمر که تلاش کرد از ان ها آمرزش بطلبد هیچ کس او را نبخشید."
من هم مدیر مدرسه ی راهنمایی مون رو هرگز نمی بخشم.
اسمش بود داوری. لعنتی.
.
.
اون جمله را اسکار وایلد گفته. اینکه همه بعد از بیست و پنج سالگی هم سن یم.
.
.
" در جهان نوشتن قاعده ای وجود ندارد. اگر زندگی نویسندگان را مطالعه کنیم با نوعی هرج و مرج مواجه می شویم. زیرا نوشتن نوعی بیماری ست."
.
" جویس سه زمان نوشت. بالزاک نود رمان. آیا امروز برای ما فرقی می کند؟"
. "از قبر ادگار آل پو نوشته است که بیست و شش سال بدون سنگ قبر باقی مانده بود."
.
" در گوشه ای از کتابخانه نشسته بودم و مغزم را با لاطایلات پر می کردم."
.
" داستان عروسک کافکا را می گوید.یکی از درخشان ترین نویسندگان روزگار وقتش را قربانی می کند که نامه های خیالی عروسک گمشده را بنویسد."
.
" تا وقتی حکایت ادامه باید واقعیت دنیای واقعی ناپدید می شود."
.
"می خواهم از راحتی و خوشبختی بگویم. از آن لحظه های نادر و غیرقابل انتظاری که صدای درونی خاموش می شود و آدمی با جهان یگانه می گردد."
.
.
" من هیچ کس نبودم. رادنی گرانت هیچ کس نبود. عمر حسبن علی هیچ کس نبود. نجار هفتاد ساله ای که تخت را اشغال کرده بود هیچ کس نبود. هر یک روزی به دیار نیستی می رفتیم و بعد از دفن اجسادمان فقط دوستان مان و افراد فامیل می دانستند که ما روزی زندگی کرده ایم. آدم هایی که ستایش نمی شوند. هر روز در خیابان می بینیم و بی توجه دور می شویم."
" تاسیس شرکتی به منظور ثبت زندگی نامه های ما هیچ کس."
.
راضیه مهدی زاده