امروز صبح وقتی بیدار شدم بدن م درد می کرد و دیر هم بیدار شده بودم و ساعت از هشت گذشته بود و این از بزرگترین غم های عالم ه برای من. هوا هم ابری و مه آلود بود. شب خواب های آشفته ای بی معنی ای دیده بودم.
نمی دونستم چجوری می تونم دووم بیارم تا شب. دلم نمی خواست برنامه ی هر روزه ی تکرار کنیم شب را و روز را انجام بدم. پا شدم و کوله م رو بستم و نون پنیر و سبزی و آب هم با خودم بردم و راه افتادم به سمت کافه. 7 ساعت کافه بودم و بی وقفه نوشتم و از خوشحالی مردم.
روزی که قرار بود تلخ باشه و نچسب باشه تبدیل شد به یه روز سخت از نوشتن و نوشتن و ..
من جدیدا یه چیز جالبی فهمیدم. اینکه کیبورد و دکمه های سفید لپ تاپم مثل پیانو می مونه.. به همون اندازه می تونه من رو خوشبخت کنه و از جهان جدا کنه. دقیقا به اندازه ی خوشی ای که موسیقی به وجود میاره.
داشتم با خودم فکر می کردم چرا به خودم اجازه نمی دم هر روز خوشحال باشم و خوشبخت؟ چرا برای خودم برنامه هایی رو میذارم که شاید تا حدی جذاب باشن ولی هرگز به پای ساعت ها نوشتن و نوشتن نمی رسن؟ واقعا چرا این حق رو ندارم
شاید فکر می کنم زیادی م می شه. آخه من خیلی آدم قانعی هستم. یعنی مثلا شما نمی تونید فکر کنید که من هر روز میرم تو خیابون فشن نیویورک قدم می زنم اما لباس هام چیزهایی که چندین سال پیش از ایران و از حراجی ها خریدم. اگه از من بپرسید چندتا مارک و برند رو نام ببر خوب من واقعا بلد نیستم. تنها چیزی که از لباس می فهمم گل گلی بودن و طرح های سنتی و رنگ هاست. همین. جنس هم نمی فهمم واقعا. دوخت و شیک وایستادن و.. نه متاسفانه هیچ کدوم از این ها رو متوجه نمی شم.
چی شد اصلا از لباس حرف زدیم؟ آهان داشتم می گفتم که من آدم قانعی هستم و می ترسم که خوشی و خوشبختی م زیاد بشه و بیش از حد بشه و از دستم سرریز کنه..
بحث خوشبختی شد. قبل از عید و سال نو، بی بی سی یه مقاله ای منتشر کرده بود که ایرانی ها از نظر شادی از 150 کشور تو رتبه ی 108 قرار دارند. بعد امروز اومده اصلاحیه زده که دل ملت رو شاد کنه و گفته منظور شادی نبود بلکه خوشبختی بود. یعنی به نظر من بدترش کرده. چون رابطه ی شادی و خوشبختی یه جورایی عموم خصوص مطلق ه و خوشبختی دایره ی شمول ش بسیار بزرگ تر از شادی ه و شادی یه جورایی مشمول ش می شه.
خوب منم شاید از این جهت به خودم اجازه نمی دم بیش از اندازه خوشبخت باشم. واقعا مسخره ست.
به مردم آمریکای لاتین و فرهنگ شون فکر می کنم که روزهای اول وقتی اومده بودم آمریکا اصلا نمی تونستم درک شون کنم که با وجود فقر و سطح پایین زندگی از هر فرصتی استفاده می کنند و دور هم جمع می شن و با هم شادی می کنند و می رقصندند و بلند بلند آهنگ می خونن و تا صبح می نوشند و گوشت می خورند و اصلا هم نگران چاقی و سلامت شون نیستند.
بچه های زیادی میارند و گوشه های خیابون روی صندلی های کوچیک تاشو می شینن و با هم پیتزا می خورن.
می رفتم توی مغازه های اسپنیش و همیشه آهنگ های شاد و عاشقونه ای برپا بود. موسیقی عنصر اصلی زندگی شون ه و همیشه و همه جا شنیده می شه. داشتم فکر می کردم بعد تو کشور ما بزرگ خردمند می فرمایند از نقاط شادی بخش سالی که گذشت عزاداری های باشکوه بود. یعنی تناقض بزرگتر از این و حرف بی معنی تر از این...
واقعا من دیگه صحبتی ندارم.
امروز صبح وقتی بیدار شدم بدن م درد می کرد و دیر هم بیدار شده بودم و ساعت از هشت گذشته بود و این از بزرگترین غم های عالم ه برای من. هوا هم ابری و مه آلود بود. شب خواب های آشفته ای بی معنی ای دیده بودم.
نمی دونستم چجوری می تونم دووم بیارم تا شب. دلم نمی خواست برنامه ی هر روزه ی تکرار کنیم شب را و روز را انجام بدم. پا شدم و کوله م رو بستم و نون پنیر و سبزی و آب هم با خودم بردم و راه افتادم به سمت کافه. 7 ساعت کافه بودم و بی وقفه نوشتم و از خوشحالی مردم.
روزی که قرار بود تلخ باشه و نچسب باشه تبدیل شد به یه روز سخت از نوشتن و نوشتن و ..
من جدیدا یه چیز جالبی فهمیدم. اینکه کیبورد و دکمه های سفید لپ تاپم مثل پیانو می مونه.. به همون اندازه می تونه من رو خوشبخت کنه و از جهان جدا کنه. دقیقا به اندازه ی خوشی ای که موسیقی به وجود میاره.
داشتم با خودم فکر می کردم چرا به خودم اجازه نمی دم هر روز خوشحال باشم و خوشبخت؟ چرا برای خودم برنامه هایی رو میذارم که شاید تا حدی جذاب باشن ولی هرگز به پای ساعت ها نوشتن و نوشتن نمی رسن؟ واقعا چرا این حق رو ندارم
شاید فکر می کنم زیادی م می شه. آخه من خیلی آدم قانعی هستم. یعنی مثلا شما نمی تونید فکر کنید که من هر روز میرم تو خیابون فشن نیویورک قدم می زنم اما لباس هام چیزهایی که چندین سال پیش از ایران و از حراجی ها خریدم. اگه از من بپرسید چندتا مارک و برند رو نام ببر خوب من واقعا بلد نیستم. تنها چیزی که از لباس می فهمم گل گلی بودن و طرح های سنتی و رنگ هاست. همین. جنس هم نمی فهمم واقعا. دوخت و شیک وایستادن و.. نه متاسفانه هیچ کدوم از این ها رو متوجه نمی شم.
چی شد اصلا از لباس حرف زدیم؟ آهان داشتم می گفتم که من آدم قانعی هستم و می ترسم که خوشی و خوشبختی م زیاد بشه و بیش از حد بشه و از دستم سرریز کنه..
بحث خوشبختی شد. قبل از عید و سال نو، بی بی سی یه مقاله ای منتشر کرده بود که ایرانی ها از نظر شادی از 150 کشور تو رتبه ی 108 قرار دارند. بعد امروز اومده اصلاحیه زده که دل ملت رو شاد کنه و گفته منظور شادی نبود بلکه خوشبختی بود. یعنی به نظر من بدترش کرده. چون رابطه ی شادی و خوشبختی یه جورایی عموم خصوص مطلق ه و خوشبختی دایره ی شمول ش بسیار بزرگ تر از شادی ه و شادی یه جورایی مشمول ش می شه.
خوب منم شاید از این جهت به خودم اجازه نمی دم بیش از اندازه خوشبخت باشم. واقعا مسخره ست.
به مردم آمریکای لاتین و فرهنگ شون فکر می کنم که روزهای اول وقتی اومده بودم آمریکا اصلا نمی تونستم درک شون کنم که با وجود فقر و سطح پایین زندگی از هر فرصتی استفاده می کنند و دور هم جمع می شن و با هم شادی می کنند و می رقصندند و بلند بلند آهنگ می خونن و تا صبح می نوشند و گوشت می خورند و اصلا هم نگران چاقی و سلامت شون نیستند.
بچه های زیادی میارند و گوشه های خیابون روی صندلی های کوچیک تاشو می شینن و با هم پیتزا می خورن.
می رفتم توی مغازه های اسپنیش و همیشه آهنگ های شاد و عاشقونه ای برپا بود. موسیقی عنصر اصلی زندگی شون ه و همیشه و همه جا شنیده می شه. داشتم فکر می کردم بعد تو کشور ما بزرگ خردمند می فرمایند از نقاط شادی بخش سالی که گذشت عزاداری های باشکوه بود. یعنی تناقض بزرگتر از این و حرف بی معنی تر از این...
واقعا من دیگه صحبتی ندارم.