.شب شد. خوشحالم داره میاد خونه.. تنهایی رو خیلی دوست دارم. زیاد. اصلا همیشه یکی از آرزوهام بوده. مریض احوالم می دونم.. ولی فکر می کنم اگر یه مدت تنها بودم و زندگی مجردی داشتم شاید منم دلم می خواست مثل غزاله علیزاده وقتی میام خونه روشن باشه و پنجره ها باز باشن و نور از لای درب خونه بزنه بیرون.. بعد از یه مدت وقتی هر روز میاد خونه و می بینه چراغ ها خاموش ه عصبی می شه.. اونم مثل من عاشق نور بوده. من هر وقت میرم خونه ی حمید اینها همه ی چراغ هارو روشن می کنم. عمه ی حمید خوشش میاد و میگه واای دستت در نکنه.. نمی دونم راست می گن یا اینکه بدشون میاد که یه همچین عروس فوضولی دارن که صرفه جویی و خاموش بودن چراغ ها و نورهای غیرلازم و غیرضروری رو درک نمی کنه.. من دوست دارم همش لامپ بخرم و همه جای خونه روشن باشه.. همه ی دوست هامون معتقدن خونه ی ما روشن ترین خونه ی آمریکاست که تا به حال دیدن.
بعدش که من هم مثل غزاله می شدم و با بیژن نجدی تموم می کردم(راستی چرا ابراهیم گلستان و فروغ این همه توی چشم هستند اما غزاله و بیژن نه خیلی؟؟) بعد هم می رفتم و خودم رو به درخت زرشک نزدیک رودخونه آویزون می کردم. چه مرگی از این شاعرانه تر.. مرگ نباید اینقدر گستاخ باشه که خودش بیاد سمتت.. باید تو اینقدر قوی باشی که بری بزنی پشت شونه های مرگ و بگی بفرما.. کاری داشتی؟؟
دو روز تنهایی من و یک شب تنهایی من تمام شد و فکر می کنم به انتظرا کسی بود همیشه بهتر از نبودن ه.. یعنی انتظار گودو را می پسندم حتی به دروغین ترین شیوه اش.. به خنده دارترین وجه..
.
دیشب دلم می خواست از لالالند و منچسر بنویسم.. از اینکه چقدر نایس بود لالالند.. از اینکه پایان آلترنتیوش را چقدر دوست داشتم.. از اینکه می شد که بشود اما خوب نشد دیگر..
لالاند و مون لایت را به عالم هپروت و مهتاب ترجمه کرده اند رد فارسی.. خنده ام می گرد . خیلی عجیب است..
و دیدن منچسر که همه ی سالن گریه می کردند و روح داشت از سالن می رفت.. ان جایی که زن می ایستد و التماس می کند که فقط یک لانچ.. فقط.. فقط.. آخ آخخ. من را یاد آن دیورا نزدیک متروی نواب می اندزاد.. یاد آن کارگرهای ساختمانی که رد می شدند و با تعجب نگاه می کردند به دختری که لباس های سنتی می پوشید و زار می زد و تکیه داده بود به آبی ر حال ساخت نزدیک متروی نواب..
آنجا که زن می ایستد و گریه می کند. من حتی سه بار دیگر تکه هایی از فیلم را در اسکار و تلویزون دیدم و سکته کردم و دلم رفت و نابود شدم و ..
همه ی فیلم را با هم دیدم و کنار هم نشسته بودیم و آقای پیر جلویی مان از اول گفت.. هیششش.. ما تا آخر خفته شدیم و من گریه کردم خیلی.. خیلی.. همه ی سالن که بیشترشان پیر بودند هم گریه کردند و اسکار فیلم نامه را گرفت و بازیگر مرد نقش اول را.. که چقدر هم درد داشت بازی اش.. که چقدر همه ی زندگی برایش تمام شده بود.. که بچه هایش را با دست خودش.. که زن دیوانه شد و.. برگشت... اما دیر.. خیلی دیر...
.
خوبی بود آن روز که با منچستر تمام شد. قرار نبود بریم.. یعنی من بعد زا هزار سال که تصمیم گرفته بودم بروم خانه ی ادگار آلن پو پدر داستان های کوتاه و ببینم به کدام نقطه ی هادسون ریوز زل می زده و می نوشته.. من بعد از هزار سال راه افتادم سمت برانکس.. به او نباید می گفتم. او اگر می فهمید می گفت برانکس خیلی خطرناک است. تنها نرو. با هم می رویم. اما با هم هیچ وقت نمی رویم که من بنشینم روی تخت سنگ پارک ریور ساید که سال ها پیش ادگار آلن پو وقتی خانه اش در نیویورک بوده بعداز ظهرها می آمده می نشسته آنجا و به آدم ها و به رودخانه و به غروب خورشید و به آسمان خیلی آبی زل می زده.. نه با هم نمی رفتیم.
که بودم وبلاگ هیچ هایک های ایرانی را خواندم که سفر می کنند به شهرهای ایران به روستاهای ایران و .. وبلاگ شان انگلیسی ست و خیلی هم جذاب است. با خودم قرار گذراشته ام هر روز یکی از بخش ها را بخوانم. در راه هم فریبز لاچینی گوش دادم. معتاد شده ام به شندین دست هایش روی پیانهو... چقدر جهان می سازد موسیقی اش.. چه جهان های طلایی ای.. چه خواب های بی بدیلی..
.
دوباره چک کردم ببینم نتاریخ امروز به فارسی دقیقا چندم است.. هی می ترسم که یادم برود تاریخ تولد ریخانه.. نه اینکه یادم برود. فارسی انگلیسی اش را قاتی کنم و گند بزنم و یادم برد که تبریک بگویم.بعد فرک کن این یعنی تمام شده ای.. یعنی دیگر همه ی تعلق ات را از دست داده ای.. چه گندی از این..
" همنام" جومپا لاهیری را می خوانم این روزها.. دیشب شروع کردم. می خوساتم اسکار نبینم و کتاب بخوانم. اما هر دو را با هم هندل می کردم. کتاب را بیش از اندازه دوست دارم. زندگی های در آینده ی مهاجرگونه ی ما را نوشته انگار..
از زبان ما و زندگی های توخالی سایه وارمان حرف می زند. از اینکه هر کاری می کنیم باز هم یک چیزهایی واقعی نیست. از اینکه سایه مانه دارد به جای ما زندگی می کند. مرد استاد برق می شود ام آی تی.. دکتری ش می گیرد و آن ها سال ها در ماساچوست و کمبریج زندگی می کنند. و من دلم می گیرد. دلم برای خودمان می سوزد. خیلی خیلی زیاد..
با حمید حرف می زدم که در فرودگاه سین سیناتی بود. می گفت اینجا همه سفید هستند. از نیویورک که بیرون می رویم مثل این است که از منطقه ی امن مان دور شده باشیم. هی می ترسیم. حتی حمید می گفت آدم ها من را نگاه می کنند. من می خندیدم و می گفتم نه چون محیط جدید است این فکر را می کنی..
نیویورک را به خاطر همین دوست داریم که هیچ جا نیست که همه یجا است. حتی تا همین کانتی کیت هم که گرفته بودیم همینطور بود. همه سفید بودند و همه داشتند انگلیسی حرف می زدند و این اولین بار بود که ما تنه مهاجران یک جایی بودیم. همین الان در اخبار می خواندم که ان مردک که در کانزاس سیتی که در کلاب رفته و دو مرد هندی را کشته رفته همه جا گفته دو تا ایرانی را کشته ام و بعد هم بلندبلند داد کشیده از کشور من بیرون بروید.. می خواسته ایرانی ها را بکشد که زده هندی ها را کشته.. احمق..
کتاب را می خوانم عصه ام می گرد برای بچه ای که ندارم. برای بچه ای که قرار باشد اینجا به دنیا بیاید و سرنوشت گوگول را پیدا کند.و از ما این همه دور باشد. ما را درک نکند. مثلا می دیدم چه شباهت های غریبی ست بین همه ی زندگی های مهاجران..
نوشته بود به بهانه ی تولد من همه ی بنگالی ها دور هم جمع می شدند 50 60 نفر ادم بزرگ به اسم عمو و خاله و عمه.. حنده دار است.. ایرانی ها هم همینطور ن اینجا. بچه دارهایشان به بهانه ی تولد بچه مهمانی های بزرگ می گیردن و 60 نفر دور هم جمع می شوند و...
بی بی سی فارسی" کلاب" را ترجمه کرده میکده.. خیلی خنده دار است این عوالم ترجمه..
آشوک و آشیما لباس یازی می پوشم و طلاهایم را توی دست هایم می اندازم و می رویم کلکلته.. می رویم و حس شان را درک می کنم و .. همه ی زندگی شان را انگار زندگی کرده انم..
تا وقت گیر می آورم کتاب را می خوانم و می روم توی زندگی شان.. در این سال های آمریکا زندگی کردن.. در این مهاجرت که با یک چمدان امدند و حالا با پول هایشان یک تیکه از خاک آمریکا را خریده اند که همان خانه شان است. هر سال به کلکته رفته اند و پدر و مادرها و عموها و دایی ها و خاله ها مرده اند و...
گوگول می نویسد که وقتی پدر و مادرش ار در خاک هند می بیند از همان فرودگاه ان ها شادتردند. بلند تر می خندند. راحت تر ند. اعتماد به نفسی داردند و خلاصه هرگز ان ها را توی خیابان تمپرن ماساچوست اینطور ندیده اند.
ته ذهن من همیشه بازگشت هست. همیشه برگشتن وجود دارد.
امروز هم برایش کتاب را گفتم. همانطور که از گیت رد می شد و از سکوریتی و فکر کنفرانس و مصاحبه اش بود به داستان های من گوش می داد. بعد اینقدر در داستان غرق شده بودم ههمه ی ماجرای کتاب را برایش تعریف کردم. هر دویمان انگار بغض کرده باشیم و گریه مان گرفته باشد.. هر دویمامن انگار همه ی کتاب را زندگی کرده باشبم..
هردوی مان. انگار دلمان برای دش. همان مام وطن به هندی تنگ شده باشد..
.
.
امروز برای مریم و معصومه ویس گذشاتم. برایشان بسیار خوشحالم. خیلی زیاد. ان ها دوست های موفق من هستند که اط خط ها بیرون می زندند. من همه را به از خط ها بیرون زدن تشویق می کنمو آدم چرا باید از ازل تا ابد برودی توی پیله ای که جامعه برایش می سازد بعد هم الکی بدون هیچ شناختی از خودش بگوید من موفق ام..
آن اول هایش که آمده بودیم آمریکا با دختری دوست شدم که دوست پسری داشت و عاشق ش بود. اما از این عشق هیا تینیجری بود. دختر می گفت در دانشگاه تبریز مهنسی مکانیک خوانده و همین احتمالا ما را ز هم دور کرد. دوست یکی از دوست های دانشگاه هنرم بود در ایران که او مار ا به هم معرفی کرد و آن دختر را دیدم و برایم تعریف کرد که با دوست پسر ایرانی اش در اینجا زندگی می کند اما خانواده اش سنتی هستند و زیاد در این مورد به آن ها توضیحی نداده و..
هم یک روز با دوست پسرش دعوایش شد و به من گفت می تونم باهات حرف بزنم و من رفتم دیدمش.. به هم ریخته بود. اما از این دخترهای مهندس بود که گریه را بد می داند و زیاد به خودشان اجازه خود بودن نمی دهند. توی گوششان فرو کرده اند قوی باش و این ها هم گفته اند چشم و فکر کردند قوی بودن یعنی عصای مزخرف غرورت را قورت بدهی و بشوی یک آدم نچسب مرموز و کلا به این جیزها فکر نکرده اند. یعنی دختر فقط به این فکر می کرد که ماشین لکسوس بخرد و هی توی خیابان با دست ماشین ها را نشان می داد و.. وقت نداشت به این چیزها فکر کند که معنی قوی باش را پیش خودش یک بار دیگر واکاوی کند. به هرحال گریه نمی کرد با ناراحتی برایم تعریف می کرد که به دوست پسرش مشکوک شده و..
وسط هاش گفتم نه دیوونه.. اینجور نیست و تو نباید بگی و.. من خیلی صمیصمانه با او حرف زدم و او به یکباره گفت لطفا تو دخالت نکن..
بعد هم با هم آشتی کردند و بالاخره گرفته ش و او به آرزوی ش رسید و با هم رفتند کانادا و الان داردند آنجا کار می کنند و دو سال است شهروند نمونه شده اند و از این مسخره بازی های موفق گون مهاجر طور که می توانی به خودت ببالی.
.
بعضی وقت ها.. راستش بعضی وقت ها واقعا دوست دارم کمی مثل او باشم. پرو . گستاخ و جسور.. او برای دوست پسرش آن طور می جنگید و من برایم کارم اینطور بجنگم که مثلا به آدم ها بگویم لطفا تو دخالت نکن..
نشده.. تا به حال نتوانستم اینطور باشم. اصلا نشده ولی کاش می شد و می فهمیدم چطور است؟
مثلا می گفتم لطفا شما دخالت نکنید. این قصه ی من است. این زندگی من است و دوست دارم با تمام کردن کلمه ها خرج ش کنم نه با مصرف دلارها.. دوست دارم بی کار باشم آنچنان که شما فکر می کندی و بی عار و بی دغدغه انچنان که شما برچسب می زنید و بعد ته دلتان به خودتان می بالید که هاردورک ترینید و موفق ترین.. و بعد آرام و با عشوه بگویم شما لطفا دخالت نکن...
.
می خواستم از نشستن بر سنگ بگویم. از ادگار آلن پو.. از خیابانی که روزگاری او زندگی می کرده و به عنوان پدر داستان کوتاه زل می زده به رودخانه ی هادسون و چشم برنمی داشته تا وحی ای بشود و داستان ترسناکی نازل شود.
من که رسیدم روز بود و عصر بود و آفتابی .. وااخر فوریه بود و هوا گرم بود و خوب.. عجیب است اما بود. توی خیابوان زنی با بادکنک های رنگی و سگ ش با هم راه می رتند. من هم پشت سر آن ها راه افتادم و فهمیدم یک خیابان را اشتباه آمده ام و دوباره باید برگردم. خیابان یک عتیقه فروشی بزرگ داشت که از وسط ش یک درخت بلند می گذشت و زیبا بود. دوست داشتم بروم چرخی بزنم و .. نرفتم.برگشتم و رسیدم به خیابان ادگار آلن پو.. بالاخره رسیدم. دو دختر داشتند با هم دیگر خداحافظی می کردند و قرار مدار روز تعطیل را می گذاشتند.و من هی از تابلو ی خیابان عکس می گرفتم. اما اینجا هم عادت ندارند که از چیزی و کلا از هیچ تعجب کنند.
مثلا یکی از رفتارهایی که برای من همیشه عجیب بود آن اوایل این بود که چرا موقع ورود به کتابخانه.. یعنی وقتی کسی تازه وارد کتابخانه می شود آدم های نشسته سرشان را بالا نمی آوردند تا ببنید کیست.. کلا با همه ی جیزهای غریب انگار کنار آمده اند.
های پله خور و درب های چوبی خانه های نیویورک را داشت. از یک دقیقه یک بار هم از بالای سرم هلی کوپتر رد می شد و من هم .. یعنی کلا ما به عنوان جهان سومی ها نسبت به ااین مسیله آلرزی داریم و حتما باید هر بار تا آخرین لحظه ی رد شدن هلی کوپتر را با دقت نگاه کنیم. نگاه می کردم تا تمام شوند.. کوچه تمام شد و رسیدن به به خیابان که رو به رویش پارک بود. پارک را در عکس ها دیده بودم و به سرعت تخته سنگ بزرگی که ادگار آلن پو روی آن می نشسته نظرم را جلب کرد. خودش بود. رفتم به سمت پارک.. همه توی خیابان سگ به دست داشتند و پارک ربیشتر برای قدم زدن سگ هایشان استفاده می کردند.رسیدم به آن سمت خیابان و تخته سنگ را به سختی بالا رفتم. کفش تخت ده دلاری مشکی ام را پوشیده بودم که برای تخته سنگ نوردی اصلا مناسب نبود.
.
خودم را رساندم به بالای تخته سنگ. یک دختر و یک پسر داشتند وید می کشیدند و من از وقتی آمده ام به آمریکا به خوبی بوی وید را از سیگار تشخیص می دهم. از بس توی پارک ها می شنوی این بو را.. من به ابرها نگاه می کردم که بیش از اندازه سفید شده بودند و له آسمان که رو به غروب بود. بعد دختر پسر رفتند و جای شان یک گروه دختر پسر دبیرستانی آدمده اند و با هم آهنگ های رپ سیاه را از موبایل شان پخش می کردند و دور هم روی تخته سنگ نشسته بودند. آن موقع پو به چه چیزی فکر می کرده.؟؟ اصلا فکرش را می کرده که 80 سال بد یک دختر 28 ساله از ایران برای دیدن جایی که او روزگاری به ابرها خیره می شود راه بیفتد بیاید برانکس؟؟
اصلا می دانسته ایران کجاست؟
.
غروب شد. آمدم پایین. یک دخرت روی یکی از صندلی های پارک نشسته بود. چشم هایش را بسته بود و داشت مدیتیشن می کرد. دو سگ خیلی بامزه ی پاکوتاه که دوقولو بودند و شبیه سگ های پرین هی پشت سر هم راه افتاده بودند و خیلی خنگول بودند و هی همدیگر را گم می کردند.. یک آقای خیلی پیر دیدم که پوست ش چروک های زیادی داشت اما داشت اسکیت بازی می کرد و همه ی پارک را با سرعت می رفت.
همین دیگر.. آفتاب غروب کرد.
من رفتم لینکن سنتر و حمید هم از سرکار آمد. رفتیم منجستر را دیدم و من تما مدت گریه کردم و یاد لویاتان و دیوار بروکلین پل استر افتادم.
.
از امروز هم باید بنویسم که سه ساعت تمام کتاب همنام را خواندم و آشیما مرد و من زار زار برایش گریه می کردم. آشیما را چقدر دوست داشتم. زندگی خط کشی شده اش را.. پدر خانواده بودن ش .. تنهایی شان را.. من خیلی دلم برای خانواده شان.. دلم برای آشوک می سوزد.. من دارم در زندگی شان ذوب می شوم.
بعدش که من هم مثل غزاله می شدم و با بیژن نجدی تموم می کردم(راستی چرا ابراهیم گلستان و فروغ این همه توی چشم هستند اما غزاله و بیژن نه خیلی؟؟) بعد هم می رفتم و خودم رو به درخت زرشک نزدیک رودخونه آویزون می کردم. چه مرگی از این شاعرانه تر.. مرگ نباید اینقدر گستاخ باشه که خودش بیاد سمتت.. باید تو اینقدر قوی باشی که بری بزنی پشت شونه های مرگ و بگی بفرما.. کاری داشتی؟؟
دو روز تنهایی من و یک شب تنهایی من تمام شد و فکر می کنم به انتظرا کسی بود همیشه بهتر از نبودن ه.. یعنی انتظار گودو را می پسندم حتی به دروغین ترین شیوه اش.. به خنده دارترین وجه..
.
دیشب دلم می خواست از لالالند و منچسر بنویسم.. از اینکه چقدر نایس بود لالالند.. از اینکه پایان آلترنتیوش را چقدر دوست داشتم.. از اینکه می شد که بشود اما خوب نشد دیگر..
لالاند و مون لایت را به عالم هپروت و مهتاب ترجمه کرده اند رد فارسی.. خنده ام می گرد . خیلی عجیب است..
و دیدن منچسر که همه ی سالن گریه می کردند و روح داشت از سالن می رفت.. ان جایی که زن می ایستد و التماس می کند که فقط یک لانچ.. فقط.. فقط.. آخ آخخ. من را یاد آن دیورا نزدیک متروی نواب می اندزاد.. یاد آن کارگرهای ساختمانی که رد می شدند و با تعجب نگاه می کردند به دختری که لباس های سنتی می پوشید و زار می زد و تکیه داده بود به آبی ر حال ساخت نزدیک متروی نواب..
آنجا که زن می ایستد و گریه می کند. من حتی سه بار دیگر تکه هایی از فیلم را در اسکار و تلویزون دیدم و سکته کردم و دلم رفت و نابود شدم و ..
همه ی فیلم را با هم دیدم و کنار هم نشسته بودیم و آقای پیر جلویی مان از اول گفت.. هیششش.. ما تا آخر خفته شدیم و من گریه کردم خیلی.. خیلی.. همه ی سالن که بیشترشان پیر بودند هم گریه کردند و اسکار فیلم نامه را گرفت و بازیگر مرد نقش اول را.. که چقدر هم درد داشت بازی اش.. که چقدر همه ی زندگی برایش تمام شده بود.. که بچه هایش را با دست خودش.. که زن دیوانه شد و.. برگشت... اما دیر.. خیلی دیر...
.
خوبی بود آن روز که با منچستر تمام شد. قرار نبود بریم.. یعنی من بعد زا هزار سال که تصمیم گرفته بودم بروم خانه ی ادگار آلن پو پدر داستان های کوتاه و ببینم به کدام نقطه ی هادسون ریوز زل می زده و می نوشته.. من بعد از هزار سال راه افتادم سمت برانکس.. به او نباید می گفتم. او اگر می فهمید می گفت برانکس خیلی خطرناک است. تنها نرو. با هم می رویم. اما با هم هیچ وقت نمی رویم که من بنشینم روی تخت سنگ پارک ریور ساید که سال ها پیش ادگار آلن پو وقتی خانه اش در نیویورک بوده بعداز ظهرها می آمده می نشسته آنجا و به آدم ها و به رودخانه و به غروب خورشید و به آسمان خیلی آبی زل می زده.. نه با هم نمی رفتیم.
که بودم وبلاگ هیچ هایک های ایرانی را خواندم که سفر می کنند به شهرهای ایران به روستاهای ایران و .. وبلاگ شان انگلیسی ست و خیلی هم جذاب است. با خودم قرار گذراشته ام هر روز یکی از بخش ها را بخوانم. در راه هم فریبز لاچینی گوش دادم. معتاد شده ام به شندین دست هایش روی پیانهو... چقدر جهان می سازد موسیقی اش.. چه جهان های طلایی ای.. چه خواب های بی بدیلی..
.
دوباره چک کردم ببینم نتاریخ امروز به فارسی دقیقا چندم است.. هی می ترسم که یادم برود تاریخ تولد ریخانه.. نه اینکه یادم برود. فارسی انگلیسی اش را قاتی کنم و گند بزنم و یادم برد که تبریک بگویم.بعد فرک کن این یعنی تمام شده ای.. یعنی دیگر همه ی تعلق ات را از دست داده ای.. چه گندی از این..
" همنام" جومپا لاهیری را می خوانم این روزها.. دیشب شروع کردم. می خوساتم اسکار نبینم و کتاب بخوانم. اما هر دو را با هم هندل می کردم. کتاب را بیش از اندازه دوست دارم. زندگی های در آینده ی مهاجرگونه ی ما را نوشته انگار..
از زبان ما و زندگی های توخالی سایه وارمان حرف می زند. از اینکه هر کاری می کنیم باز هم یک چیزهایی واقعی نیست. از اینکه سایه مانه دارد به جای ما زندگی می کند. مرد استاد برق می شود ام آی تی.. دکتری ش می گیرد و آن ها سال ها در ماساچوست و کمبریج زندگی می کنند. و من دلم می گیرد. دلم برای خودمان می سوزد. خیلی خیلی زیاد..
با حمید حرف می زدم که در فرودگاه سین سیناتی بود. می گفت اینجا همه سفید هستند. از نیویورک که بیرون می رویم مثل این است که از منطقه ی امن مان دور شده باشیم. هی می ترسیم. حتی حمید می گفت آدم ها من را نگاه می کنند. من می خندیدم و می گفتم نه چون محیط جدید است این فکر را می کنی..
نیویورک را به خاطر همین دوست داریم که هیچ جا نیست که همه یجا است. حتی تا همین کانتی کیت هم که گرفته بودیم همینطور بود. همه سفید بودند و همه داشتند انگلیسی حرف می زدند و این اولین بار بود که ما تنه مهاجران یک جایی بودیم. همین الان در اخبار می خواندم که ان مردک که در کانزاس سیتی که در کلاب رفته و دو مرد هندی را کشته رفته همه جا گفته دو تا ایرانی را کشته ام و بعد هم بلندبلند داد کشیده از کشور من بیرون بروید.. می خواسته ایرانی ها را بکشد که زده هندی ها را کشته.. احمق..
کتاب را می خوانم عصه ام می گرد برای بچه ای که ندارم. برای بچه ای که قرار باشد اینجا به دنیا بیاید و سرنوشت گوگول را پیدا کند.و از ما این همه دور باشد. ما را درک نکند. مثلا می دیدم چه شباهت های غریبی ست بین همه ی زندگی های مهاجران..
نوشته بود به بهانه ی تولد من همه ی بنگالی ها دور هم جمع می شدند 50 60 نفر ادم بزرگ به اسم عمو و خاله و عمه.. حنده دار است.. ایرانی ها هم همینطور ن اینجا. بچه دارهایشان به بهانه ی تولد بچه مهمانی های بزرگ می گیردن و 60 نفر دور هم جمع می شوند و...
بی بی سی فارسی" کلاب" را ترجمه کرده میکده.. خیلی خنده دار است این عوالم ترجمه..
آشوک و آشیما لباس یازی می پوشم و طلاهایم را توی دست هایم می اندازم و می رویم کلکلته.. می رویم و حس شان را درک می کنم و .. همه ی زندگی شان را انگار زندگی کرده انم..
تا وقت گیر می آورم کتاب را می خوانم و می روم توی زندگی شان.. در این سال های آمریکا زندگی کردن.. در این مهاجرت که با یک چمدان امدند و حالا با پول هایشان یک تیکه از خاک آمریکا را خریده اند که همان خانه شان است. هر سال به کلکته رفته اند و پدر و مادرها و عموها و دایی ها و خاله ها مرده اند و...
گوگول می نویسد که وقتی پدر و مادرش ار در خاک هند می بیند از همان فرودگاه ان ها شادتردند. بلند تر می خندند. راحت تر ند. اعتماد به نفسی داردند و خلاصه هرگز ان ها را توی خیابان تمپرن ماساچوست اینطور ندیده اند.
ته ذهن من همیشه بازگشت هست. همیشه برگشتن وجود دارد.
امروز هم برایش کتاب را گفتم. همانطور که از گیت رد می شد و از سکوریتی و فکر کنفرانس و مصاحبه اش بود به داستان های من گوش می داد. بعد اینقدر در داستان غرق شده بودم ههمه ی ماجرای کتاب را برایش تعریف کردم. هر دویمان انگار بغض کرده باشیم و گریه مان گرفته باشد.. هر دویمامن انگار همه ی کتاب را زندگی کرده باشبم..
هردوی مان. انگار دلمان برای دش. همان مام وطن به هندی تنگ شده باشد..
.
.
امروز برای مریم و معصومه ویس گذشاتم. برایشان بسیار خوشحالم. خیلی زیاد. ان ها دوست های موفق من هستند که اط خط ها بیرون می زندند. من همه را به از خط ها بیرون زدن تشویق می کنمو آدم چرا باید از ازل تا ابد برودی توی پیله ای که جامعه برایش می سازد بعد هم الکی بدون هیچ شناختی از خودش بگوید من موفق ام..
آن اول هایش که آمده بودیم آمریکا با دختری دوست شدم که دوست پسری داشت و عاشق ش بود. اما از این عشق هیا تینیجری بود. دختر می گفت در دانشگاه تبریز مهنسی مکانیک خوانده و همین احتمالا ما را ز هم دور کرد. دوست یکی از دوست های دانشگاه هنرم بود در ایران که او مار ا به هم معرفی کرد و آن دختر را دیدم و برایم تعریف کرد که با دوست پسر ایرانی اش در اینجا زندگی می کند اما خانواده اش سنتی هستند و زیاد در این مورد به آن ها توضیحی نداده و..
هم یک روز با دوست پسرش دعوایش شد و به من گفت می تونم باهات حرف بزنم و من رفتم دیدمش.. به هم ریخته بود. اما از این دخترهای مهندس بود که گریه را بد می داند و زیاد به خودشان اجازه خود بودن نمی دهند. توی گوششان فرو کرده اند قوی باش و این ها هم گفته اند چشم و فکر کردند قوی بودن یعنی عصای مزخرف غرورت را قورت بدهی و بشوی یک آدم نچسب مرموز و کلا به این جیزها فکر نکرده اند. یعنی دختر فقط به این فکر می کرد که ماشین لکسوس بخرد و هی توی خیابان با دست ماشین ها را نشان می داد و.. وقت نداشت به این چیزها فکر کند که معنی قوی باش را پیش خودش یک بار دیگر واکاوی کند. به هرحال گریه نمی کرد با ناراحتی برایم تعریف می کرد که به دوست پسرش مشکوک شده و..
وسط هاش گفتم نه دیوونه.. اینجور نیست و تو نباید بگی و.. من خیلی صمیصمانه با او حرف زدم و او به یکباره گفت لطفا تو دخالت نکن..
بعد هم با هم آشتی کردند و بالاخره گرفته ش و او به آرزوی ش رسید و با هم رفتند کانادا و الان داردند آنجا کار می کنند و دو سال است شهروند نمونه شده اند و از این مسخره بازی های موفق گون مهاجر طور که می توانی به خودت ببالی.
.
بعضی وقت ها.. راستش بعضی وقت ها واقعا دوست دارم کمی مثل او باشم. پرو . گستاخ و جسور.. او برای دوست پسرش آن طور می جنگید و من برایم کارم اینطور بجنگم که مثلا به آدم ها بگویم لطفا تو دخالت نکن..
نشده.. تا به حال نتوانستم اینطور باشم. اصلا نشده ولی کاش می شد و می فهمیدم چطور است؟
مثلا می گفتم لطفا شما دخالت نکنید. این قصه ی من است. این زندگی من است و دوست دارم با تمام کردن کلمه ها خرج ش کنم نه با مصرف دلارها.. دوست دارم بی کار باشم آنچنان که شما فکر می کندی و بی عار و بی دغدغه انچنان که شما برچسب می زنید و بعد ته دلتان به خودتان می بالید که هاردورک ترینید و موفق ترین.. و بعد آرام و با عشوه بگویم شما لطفا دخالت نکن...
.
می خواستم از نشستن بر سنگ بگویم. از ادگار آلن پو.. از خیابانی که روزگاری او زندگی می کرده و به عنوان پدر داستان کوتاه زل می زده به رودخانه ی هادسون و چشم برنمی داشته تا وحی ای بشود و داستان ترسناکی نازل شود.
من که رسیدم روز بود و عصر بود و آفتابی .. وااخر فوریه بود و هوا گرم بود و خوب.. عجیب است اما بود. توی خیابوان زنی با بادکنک های رنگی و سگ ش با هم راه می رتند. من هم پشت سر آن ها راه افتادم و فهمیدم یک خیابان را اشتباه آمده ام و دوباره باید برگردم. خیابان یک عتیقه فروشی بزرگ داشت که از وسط ش یک درخت بلند می گذشت و زیبا بود. دوست داشتم بروم چرخی بزنم و .. نرفتم.برگشتم و رسیدم به خیابان ادگار آلن پو.. بالاخره رسیدم. دو دختر داشتند با هم دیگر خداحافظی می کردند و قرار مدار روز تعطیل را می گذاشتند.و من هی از تابلو ی خیابان عکس می گرفتم. اما اینجا هم عادت ندارند که از چیزی و کلا از هیچ تعجب کنند.
مثلا یکی از رفتارهایی که برای من همیشه عجیب بود آن اوایل این بود که چرا موقع ورود به کتابخانه.. یعنی وقتی کسی تازه وارد کتابخانه می شود آدم های نشسته سرشان را بالا نمی آوردند تا ببنید کیست.. کلا با همه ی جیزهای غریب انگار کنار آمده اند.
های پله خور و درب های چوبی خانه های نیویورک را داشت. از یک دقیقه یک بار هم از بالای سرم هلی کوپتر رد می شد و من هم .. یعنی کلا ما به عنوان جهان سومی ها نسبت به ااین مسیله آلرزی داریم و حتما باید هر بار تا آخرین لحظه ی رد شدن هلی کوپتر را با دقت نگاه کنیم. نگاه می کردم تا تمام شوند.. کوچه تمام شد و رسیدن به به خیابان که رو به رویش پارک بود. پارک را در عکس ها دیده بودم و به سرعت تخته سنگ بزرگی که ادگار آلن پو روی آن می نشسته نظرم را جلب کرد. خودش بود. رفتم به سمت پارک.. همه توی خیابان سگ به دست داشتند و پارک ربیشتر برای قدم زدن سگ هایشان استفاده می کردند.رسیدم به آن سمت خیابان و تخته سنگ را به سختی بالا رفتم. کفش تخت ده دلاری مشکی ام را پوشیده بودم که برای تخته سنگ نوردی اصلا مناسب نبود.
.
خودم را رساندم به بالای تخته سنگ. یک دختر و یک پسر داشتند وید می کشیدند و من از وقتی آمده ام به آمریکا به خوبی بوی وید را از سیگار تشخیص می دهم. از بس توی پارک ها می شنوی این بو را.. من به ابرها نگاه می کردم که بیش از اندازه سفید شده بودند و له آسمان که رو به غروب بود. بعد دختر پسر رفتند و جای شان یک گروه دختر پسر دبیرستانی آدمده اند و با هم آهنگ های رپ سیاه را از موبایل شان پخش می کردند و دور هم روی تخته سنگ نشسته بودند. آن موقع پو به چه چیزی فکر می کرده.؟؟ اصلا فکرش را می کرده که 80 سال بد یک دختر 28 ساله از ایران برای دیدن جایی که او روزگاری به ابرها خیره می شود راه بیفتد بیاید برانکس؟؟
اصلا می دانسته ایران کجاست؟
.
غروب شد. آمدم پایین. یک دخرت روی یکی از صندلی های پارک نشسته بود. چشم هایش را بسته بود و داشت مدیتیشن می کرد. دو سگ خیلی بامزه ی پاکوتاه که دوقولو بودند و شبیه سگ های پرین هی پشت سر هم راه افتاده بودند و خیلی خنگول بودند و هی همدیگر را گم می کردند.. یک آقای خیلی پیر دیدم که پوست ش چروک های زیادی داشت اما داشت اسکیت بازی می کرد و همه ی پارک را با سرعت می رفت.
همین دیگر.. آفتاب غروب کرد.
من رفتم لینکن سنتر و حمید هم از سرکار آمد. رفتیم منجستر را دیدم و من تما مدت گریه کردم و یاد لویاتان و دیوار بروکلین پل استر افتادم.
.
از امروز هم باید بنویسم که سه ساعت تمام کتاب همنام را خواندم و آشیما مرد و من زار زار برایش گریه می کردم. آشیما را چقدر دوست داشتم. زندگی خط کشی شده اش را.. پدر خانواده بودن ش .. تنهایی شان را.. من خیلی دلم برای خانواده شان.. دلم برای آشوک می سوزد.. من دارم در زندگی شان ذوب می شوم.