زدم به جاده و از کنار اتوبان حرکت کردم. برای از صدای هلی کوپترها و هواپیماهایی که خیلی نزدیک حرکت می کنند نترسم،گوشی گذاشتم و داستان گوش کردم. ماردبزگرم فوبیای هلی کوپتر داشت. من به او حق می دهم. او جنگ را دیده بود و شنیده بود.هر آدمی که جنگ را دیده باشد حق دارد هزار مدل فوبیا و ترس نهفته داشته باشد. حق دارد گاهی به گوشه ای خیره بشود و هیچ کاری نکند. حق دارد همینجوری بی دلیل وقتی که غروب می شود و هواپیمایی از وسط آسمان بسیار زیبای بهار رد می شود به یکباره بزند زیر گریه. همه ی آدم هایی که جنگ را دیده اند همه ی این حق ها را دارند.
بچه که بودم عاشق رد شدن و دیدن پرواز هواپیماها بودم. گردنم را تا آخر کج می کردم که رد شدن شان را ببینم و تمام شوند. یک بار هم وقتی کمی بزرگتر بودم و نوجوان بودم در جمع فامیل گفتم مثلا فکر کنید آدم هواپیما سوار بشه و دستش رو ببره بیرون وسط ابرهای سفید. بعد همه ی ان ها که قبلا هواپیما سوار شده بودند خندیدند و گفتند نمی شه که.. پنجره های هواپیما باز نمی شه. همان جا بود که ایده ی ابرهای سفید و دست های وسط ش به خاک و خون کشیده شد.
اینجا که آمدم هر سه دقیقه یکبار یک هلی کوپتر و هواپیما رد می شود. شخصی و رییس های بارنک ها و توریستی و اخبار و..
اوایل از کار و زندگی افتاده بودم. باید می استادم و تا آخرش نگاه می کردم. هر دو دقیقه یک بار بادی تا محو شدن شان نگاه می کردم. یک جوکی هست که می گوید یکی از نشانه های جهان سومی بودن این است که باید تا آخر مسیر هواپیماها را دنبال کنی...
اما یک مشکلی دارم با هلی کوپترهایی که نزدیک رودخانه حرکت می کنند و خیلی پایین هستند و من واقعا می ترسم از این همه نزدیک شدن شان. از صدایشان می ترسم.
من جنگ را ندیدم اما فکر کن شیشه ها از صدا می شکستند. فقط همین صدا بس است که جنگ احمقانه ترین رفتار بشری باشد.
یک جمله ای دارد سلینجر در کتاب" این ساندویچ مایونز ندارد." که من خیلی دوست دارم. هیچ وقت به فکر پسرها هم نرسیده که جنگ رو سرزنش کنن و به سربازهای توی کتاب تاریخ بخندند.اگه پسرهای آلمانی یاد می گرفتند خون و خونریزی و خشونت رو سرزنش کنن هیتلر مجبور بود واسه اینکه حوصله ش سر نره بافتنی ببافه."
.
کاش جنگ در نگاه همه همینقدر مضحک بود و خنده دار.. به خودشان می گفتند داری شوخی می کنی؟ وقت گرانبهامون رو بزاریم بریم جنگ؟؟ واسه عقیده مون؟
خوب راسل می گه ما هیچ وقت نمی تونیم مطمین بشیم که عقیده مون درست و برحق ه. اوکی شما حرف راسل رو قبول ندارید و می گید کلا با فیلسوف جماعت مخالفید و پای استدلالیان چوبین بود و.. خودتون با خودتون روراست باشید. یعنی تا به حال پیش نیومده که تو زندگی تون به یه چیزی پافشاری کنید و مطمین باشید که دارید کار درست رو انجام میدید و بعدا که بزرگ شدید بلند بلند به فکر و تخیلات اون موقع تون بخندید. مثلا عاشق بضشید و بعد بفهمید چقدر بامزه و کیوت بوده. یا بی دین بشید و دین دار بشید از نوع اتفاقی و جوگیرانه و بعد بفهمید برداشت نادرستی داشتید و.. واقعا شده دیگه..
.
حالا این حرف هارو نمی خواستم بزنم. می خواستم از زدن به جاده بگم.. از اینکه جاده ها و کنار اتوبان راه رفتن چقدر با خودش حس غریب داره... حمید می گفت اون موقع که دانشجو بوده و توی خوابگاه زندگی می کرده خیلی به بی عدالتی ها فکر می کرده. خوب من تا حدی می فهمم که چی می گه. شاید هم خیلی خوب متوجه نشم ولی من خودم وقتی وارد دانشگاه تهران شدم تازه فهمید که کارتل هایی مثل مدرسه های مفید و نیکان و فرهنگ و سلام و اینها وجود داره که کاملا سیستم ش با درس خوندن توی تمام مدرسه هایی که من بودم متفاوته.. همه چیزش متفاوته و به اون ها هم می خورونن که شما خیلی چیزید.. و چون چیزید بهتره تا ابد با چیزها دوست باشید و بگردید و وقت گرانمایه رو همینجوری هدر ندید.
حمید وقتی دانشگاه شریف قبول شده بود رتبه 19 بود. منطقه سه به عنوان منطقه محروم سهمیه داشت و می گفت گاهی می گفتند خوب شماها سهمیه داشتید ولی من بیشتر هم می دونم.مثلا اینکه خونه شون توی جنگ خراب می شه و جنگ زده می شن و مجبور می شن برن گچساران زندگی کنن و برای همیشه آبادان رو ترک می کنن و...
حمید می گه همیشه اون موقع ها کنار اتوبان قدم می زده و هی قدم می زده و هی .. کنار اتوبان قدم زدن براش یه مسیر بی انتها بوده که می تونسته به همه ی بی عدالتی های جهان و همه جنگ ها و ..فکر کنه.
من ایران که بودم کنار اتوبان حقانی رو بارها قدم زده بودم و رسیده بودم به کتابخونه ملی.. این مسیر همیشه برای من از تلخ ترین و مرطوب ترین مسیرهای جهان باقی خواهد ماند.
امروز که برای اولین بار زدم کنار اتوبان و سی دقیقه پیاده راه اومدم و از لب آب و خونه های قهوه ای شیروونی دار رد می شدم به این فکر می کردم که مثلا آدم باید زندگی های دیگه ای هم داشته باشه.. یعنی از نوع و مدل های مختلف. شاید چون داشتم داستانی راجع به تناسخ گوش می کردم این به فکرم زدم. راجع به تناسخ هم فکر کردم حتی. می گم اونم.
مثلا داشتم فکر می کردم یکی از زندگی های من تنهایی ه و یه خونه ای توی رامسر نزدیکی های دریا. خونم کوچیکه اما رنگی و سنتی ه. میرم برای خونم از پارکینگ پروانه خرید می کنم و کلی وسایل های قشنگ بار می زنم از تهران میارم تا رامسر... خونم بالکن داره و من از بالکن سقف شیروونی و آجری خونه هارو می بینم و از پشت سقف هم دریا رو می بینم. خونه م شب هاش کمی ترسناکه.. چون دریا تاریکه و بیش از اندازه بزرگ.. دریا به همون اندازه که می تونه روزهاش قشنگ باشه و دلربا،شب ها می تونه ترسناک ترین و دلهره آورترین پدیده ی هستی باشه.
توی بالکن م یه صندلی و یه نیمکت چوبی دارم و کلی گلدون دارم توی خونم. من توی رامسر دانشگاه های مختلف شهر درس می دم و مدرسه ی ابتدایی هم می رم و صبح ها به بچه ها انشا و ادبیات می گم. شاید هم داستان نویسی به زبان انگلسی هم عصرها به جوون ترها درس بدم.
گاهی عصرها ی بلند تابستون می رم لب دریا و سیگارهای خیلی خیلی ارزون می کشم دور از چشم ساکنین شهر. غذا درست می کنم هر روز. می رم شهروند تهران کلی سبزی خشک می خرم و باهاشون آش و قرمه سبزی و سبزی پلو درست می کنم. باید از شهروند کلی کنسرو لوبیا و عدس و نخود هم با خودم بیارم.
شاید بعد از مدتی عاشق بشم. خیلی عاشق بشم. شاید.. نمی دونم. اگه عاشق شدم بهش می گم گاهی بیا رامسر پیشم اما همیشه باهام نباش.
اون احتمالا تهران زندگی می کنه. نمی دونم شاید هم تو یکی از شهرهای دور ایران مثل مشهد. شیراز. اصفهان. تبریز... اما نمیزارم زیادی بیاید خونم. دوری زیبایی ست. دور باش و قشنگ. نزدیک بشی از دست میری..
گاهی می رم تهران. شاید ماهی یک بار. به دوست هام و به خواهرام می گم بیان خونمون هر چندوقت یکبار. تو خونمون با هم بازی می کنیم. غذا درست می کنیم. کباب سیخ می زنیم و می ریم لب دریا..
من عصرها بعد از اینکه قدم زدم و رفتم لب دریا میام می شینم توی بالکن و کتاب می خونم و همین چرندیات رو می نویسم. احتمالا توی اون بالکن خواهم نوشت من چقدر دلم برای نورهای نیویورک وقتی که می افتاد روی رودخانه ی هادسون تنگ شده...
.
راضیه مهدی زاده
.
زدم به جاده و از کنار اتوبان حرکت کردم. برای از صدای هلی کوپترها و هواپیماهایی که خیلی نزدیک حرکت می کنند نترسم،گوشی گذاشتم و داستان گوش کردم. ماردبزگرم فوبیای هلی کوپتر داشت. من به او حق می دهم. او جنگ را دیده بود و شنیده بود.هر آدمی که جنگ را دیده باشد حق دارد هزار مدل فوبیا و ترس نهفته داشته باشد. حق دارد گاهی به گوشه ای خیره بشود و هیچ کاری نکند. حق دارد همینجوری بی دلیل وقتی که غروب می شود و هواپیمایی از وسط آسمان بسیار زیبای بهار رد می شود به یکباره بزند زیر گریه. همه ی آدم هایی که جنگ را دیده اند همه ی این حق ها را دارند.
بچه که بودم عاشق رد شدن و دیدن پرواز هواپیماها بودم. گردنم را تا آخر کج می کردم که رد شدن شان را ببینم و تمام شوند. یک بار هم وقتی کمی بزرگتر بودم و نوجوان بودم در جمع فامیل گفتم مثلا فکر کنید آدم هواپیما سوار بشه و دستش رو ببره بیرون وسط ابرهای سفید. بعد همه ی ان ها که قبلا هواپیما سوار شده بودند خندیدند و گفتند نمی شه که.. پنجره های هواپیما باز نمی شه. همان جا بود که ایده ی ابرهای سفید و دست های وسط ش به خاک و خون کشیده شد.
اینجا که آمدم هر سه دقیقه یکبار یک هلی کوپتر و هواپیما رد می شود. شخصی و رییس های بارنک ها و توریستی و اخبار و..
اوایل از کار و زندگی افتاده بودم. باید می استادم و تا آخرش نگاه می کردم. هر دو دقیقه یک بار بادی تا محو شدن شان نگاه می کردم. یک جوکی هست که می گوید یکی از نشانه های جهان سومی بودن این است که باید تا آخر مسیر هواپیماها را دنبال کنی...
اما یک مشکلی دارم با هلی کوپترهایی که نزدیک رودخانه حرکت می کنند و خیلی پایین هستند و من واقعا می ترسم از این همه نزدیک شدن شان. از صدایشان می ترسم.
من جنگ را ندیدم اما فکر کن شیشه ها از صدا می شکستند. فقط همین صدا بس است که جنگ احمقانه ترین رفتار بشری باشد.
یک جمله ای دارد سلینجر در کتاب" این ساندویچ مایونز ندارد." که من خیلی دوست دارم. هیچ وقت به فکر پسرها هم نرسیده که جنگ رو سرزنش کنن و به سربازهای توی کتاب تاریخ بخندند.اگه پسرهای آلمانی یاد می گرفتند خون و خونریزی و خشونت رو سرزنش کنن هیتلر مجبور بود واسه اینکه حوصله ش سر نره بافتنی ببافه."
.
کاش جنگ در نگاه همه همینقدر مضحک بود و خنده دار.. به خودشان می گفتند داری شوخی می کنی؟ وقت گرانبهامون رو بزاریم بریم جنگ؟؟ واسه عقیده مون؟
خوب راسل می گه ما هیچ وقت نمی تونیم مطمین بشیم که عقیده مون درست و برحق ه. اوکی شما حرف راسل رو قبول ندارید و می گید کلا با فیلسوف جماعت مخالفید و پای استدلالیان چوبین بود و.. خودتون با خودتون روراست باشید. یعنی تا به حال پیش نیومده که تو زندگی تون به یه چیزی پافشاری کنید و مطمین باشید که دارید کار درست رو انجام میدید و بعدا که بزرگ شدید بلند بلند به فکر و تخیلات اون موقع تون بخندید. مثلا عاشق بضشید و بعد بفهمید چقدر بامزه و کیوت بوده. یا بی دین بشید و دین دار بشید از نوع اتفاقی و جوگیرانه و بعد بفهمید برداشت نادرستی داشتید و.. واقعا شده دیگه..
.
حالا این حرف هارو نمی خواستم بزنم. می خواستم از زدن به جاده بگم.. از اینکه جاده ها و کنار اتوبان راه رفتن چقدر با خودش حس غریب داره... حمید می گفت اون موقع که دانشجو بوده و توی خوابگاه زندگی می کرده خیلی به بی عدالتی ها فکر می کرده. خوب من تا حدی می فهمم که چی می گه. شاید هم خیلی خوب متوجه نشم ولی من خودم وقتی وارد دانشگاه تهران شدم تازه فهمید که کارتل هایی مثل مدرسه های مفید و نیکان و فرهنگ و سلام و اینها وجود داره که کاملا سیستم ش با درس خوندن توی تمام مدرسه هایی که من بودم متفاوته.. همه چیزش متفاوته و به اون ها هم می خورونن که شما خیلی چیزید.. و چون چیزید بهتره تا ابد با چیزها دوست باشید و بگردید و وقت گرانمایه رو همینجوری هدر ندید.
حمید وقتی دانشگاه شریف قبول شده بود رتبه 19 بود. منطقه سه به عنوان منطقه محروم سهمیه داشت و می گفت گاهی می گفتند خوب شماها سهمیه داشتید ولی من بیشتر هم می دونم.مثلا اینکه خونه شون توی جنگ خراب می شه و جنگ زده می شن و مجبور می شن برن گچساران زندگی کنن و برای همیشه آبادان رو ترک می کنن و...
حمید می گه همیشه اون موقع ها کنار اتوبان قدم می زده و هی قدم می زده و هی .. کنار اتوبان قدم زدن براش یه مسیر بی انتها بوده که می تونسته به همه ی بی عدالتی های جهان و همه جنگ ها و ..فکر کنه.
من ایران که بودم کنار اتوبان حقانی رو بارها قدم زده بودم و رسیده بودم به کتابخونه ملی.. این مسیر همیشه برای من از تلخ ترین و مرطوب ترین مسیرهای جهان باقی خواهد ماند.
امروز که برای اولین بار زدم کنار اتوبان و سی دقیقه پیاده راه اومدم و از لب آب و خونه های قهوه ای شیروونی دار رد می شدم به این فکر می کردم که مثلا آدم باید زندگی های دیگه ای هم داشته باشه.. یعنی از نوع و مدل های مختلف. شاید چون داشتم داستانی راجع به تناسخ گوش می کردم این به فکرم زدم. راجع به تناسخ هم فکر کردم حتی. می گم اونم.
مثلا داشتم فکر می کردم یکی از زندگی های من تنهایی ه و یه خونه ای توی رامسر نزدیکی های دریا. خونم کوچیکه اما رنگی و سنتی ه. میرم برای خونم از پارکینگ پروانه خرید می کنم و کلی وسایل های قشنگ بار می زنم از تهران میارم تا رامسر... خونم بالکن داره و من از بالکن سقف شیروونی و آجری خونه هارو می بینم و از پشت سقف هم دریا رو می بینم. خونه م شب هاش کمی ترسناکه.. چون دریا تاریکه و بیش از اندازه بزرگ.. دریا به همون اندازه که می تونه روزهاش قشنگ باشه و دلربا،شب ها می تونه ترسناک ترین و دلهره آورترین پدیده ی هستی باشه.
توی بالکن م یه صندلی و یه نیمکت چوبی دارم و کلی گلدون دارم توی خونم. من توی رامسر دانشگاه های مختلف شهر درس می دم و مدرسه ی ابتدایی هم می رم و صبح ها به بچه ها انشا و ادبیات می گم. شاید هم داستان نویسی به زبان انگلسی هم عصرها به جوون ترها درس بدم.
گاهی عصرها ی بلند تابستون می رم لب دریا و سیگارهای خیلی خیلی ارزون می کشم دور از چشم ساکنین شهر. غذا درست می کنم هر روز. می رم شهروند تهران کلی سبزی خشک می خرم و باهاشون آش و قرمه سبزی و سبزی پلو درست می کنم. باید از شهروند کلی کنسرو لوبیا و عدس و نخود هم با خودم بیارم.
شاید بعد از مدتی عاشق بشم. خیلی عاشق بشم. شاید.. نمی دونم. اگه عاشق شدم بهش می گم گاهی بیا رامسر پیشم اما همیشه باهام نباش.
اون احتمالا تهران زندگی می کنه. نمی دونم شاید هم تو یکی از شهرهای دور ایران مثل مشهد. شیراز. اصفهان. تبریز... اما نمیزارم زیادی بیاید خونم. دوری زیبایی ست. دور باش و قشنگ. نزدیک بشی از دست میری..
گاهی می رم تهران. شاید ماهی یک بار. به دوست هام و به خواهرام می گم بیان خونمون هر چندوقت یکبار. تو خونمون با هم بازی می کنیم. غذا درست می کنیم. کباب سیخ می زنیم و می ریم لب دریا..
من عصرها بعد از اینکه قدم زدم و رفتم لب دریا میام می شینم توی بالکن و کتاب می خونم و همین چرندیات رو می نویسم. احتمالا توی اون بالکن خواهم نوشت من چقدر دلم برای نورهای نیویورک وقتی که می افتاد روی رودخانه ی هادسون تنگ شده...
.
راضیه مهدی زاده
.