توی اون سن اتاقم پر شده بود از عکس ها آتیلا پسیانی و میترا حجار و عکس های خودم با سیگارهای پلاستیکی و کلاه های کج و گیره های عکس و مجسمه های بانمک.. یه عکس بزرگ هم از مایکل اون داشتم که به نظرم زیباترین بود.
تو اون سن یکی از طبقه های کمدم خونه ی نمول بود. نمول دیگه.. همون عروسک کوچیکی که دوست یه خانوم بزرگ بود و پر هم داشت. براش اتاق درست کرده بودم با یک عالمه وسایل های چوبی مثل کمد و وسال آشپزخونه و استخر و میز نهارخوری و دراور و ... همه ی چیزهایی که برای یه زندگی لاکچری نیاز بود. نمول حتی لباس ها مختلف مهمونی و استخر و پارتی هم داشت. لباس هارو خودم براش درست می کردم. دوست داشتم لباس ها متنوعی داشته باشه...
.
چند سال گذشت و به همه ی اینها مجسمه ها و عکس های باستانی ایران قدیم و تخت جمشید و .. اضافه شد. دوست داشتم سرهای اسب تخت جمشید رو توی اتاقم داشته باشم... تو همون سال ها بود که برای اولین بار رفتیم اصفهان و من اون شهر تاریخی رو دیدم و فکر می کردم به بزرگترین آرزوم رسیدم و حالا کلی حرف دارم برای آدم ها.. اون سال ها از اصفهان یه سفرنامه ی بلندبالا نوشتم و برای بچه های کلاس خوندم و .. بچه ها دوست نداشتند و دلشان می خواست بیشتر از دوست پسرها و ماجراهای عشقی شون حرف بزنن. اما معلم تاریخ مون همه رو مجبور کرد که ساکت باشند و گوش کنن. گوش نمی کردند. سرشون رو روی میز گذاشته بودند و نقاشی های قلب و تیر می کشیدند.
.
.
.
یکی دو سالی گذشت و من عاشق طرح های سنتی قهوه خونه ها و قلیون سراها شدم. اون موقع کافه زیاد مد نبود. هنوز باید با چندتا از دوست های پایه ت می رفتی رو تخته و پشتی ها می نشتی و نوبتی سر قلیون رو می گرفتی دستت و .. اونجاها همه چیز کاهگلی بود و کهنه و نمور.. من از رنگ خاک خیلی خوشم می اومد.
از مدرسه که برگشتم رفتم توی باغچه و یه سطل خاک برداشتم و برگشتم خونه.. درب اتاق رو قفل کردم و شروع کردم به تغییر دکوراسیون. اول باید تکلیف میترا حجار و مایکل اون رو روشن می کردم که تو این سال ها به هم دیگه چشم داشتند و فکر می کنم تا حدی عاشق هم شده بودند.
چشم های مایکل اون رو پاره کردم تا یادش باشه ما ایرانی هستیم و غیرت داریم. میترا حجار هم مچاله شد و فکر می کنم اون سال ها دیگه پیداش نبود و اومده بود اینجایی که الان من هستم و دارم می نویسم. امریکا بله.. قاره ی دور دیر پیداه شده...
خونه ی نمول و وسایل هاش هم تا نصفه جمع و جور شده بود و رفته بود توی پستوها.. نمول باید کم کم به فکر مهاجرت می افتاد..
با آب و خاک شروع رکدم به رنگ کردند اتاق.. اینطوری که کمی خاک رو می زدم توی آب و گل می شدند و ..بعد با دست طرح می زدم روی دیوار.. طرح دست روی دیوار قشنگ بود.. طرحی که فکر می کردی با قلموی خاصی کشیدی و ...
.
اما خوب روی فرش همش قطره های آب می ریخت و من مطمین نبودم که خشک می شه یا اینکه..
بعد از دو سه ساعت خشک شده بود و من دیگه سقف رو نمی تونستم کاری کنم. دیوراهای رنگ خاک شد و سقف سفید موند.
وقتی درب اتاق رو باز کردم مامانم تعجب کرد.. اصلا نمی دونست بادی چی بگه؟ خوشحال باشه؟ ناراخت باشه؟ بگه گند زدی به خونه؟ و این چه کاری ه؟
به هرحال همینجوری نگاه کرد و بدون هیچ نشانی از خوشحالی و ناراحتی گفت صبر کن تا بابات بیاد..
تهدید نبود.. اما منظورش رو هم نمی تونستم درک کنم..
به هراحال تا شب،می تونستم تو اتاق خاکی م زندگی کنم و لذت ببرم.
.
شب بابا اومد و رفت توی اتاق و .. یه چرخی زد .. همه ی خونه ساکت بودیم.. مامان هم هیچی نمی گفت.. منم خودم رو تو دورترین نقطه ی هال قایم کرده بودم و ...
بابام گفت عالیه... چقدر قشنگ شده.. می خوای سقف رو با هم دیگه اینجوری کنیم؟
بله.. بابام عاشق این اتاق و رنگ شده بود و دلش می خواست هرچه سریع تر هوا خنک و بهاری بشه تا درب بالکن رو باز کنیم و شروع کنیم به کباب زد در اتاق خاکی و قهوه خونه و ...
.
.
چند سالی گذشت.. دیگه کمتر فکر تغییرات بنیادی برای اتاق بودم. بیشتر درس می خوندم و می رفتم دانشگاه و دوست های جدید پیدا می کردم و به فلسفه و کار فکر می کردم و ...
فقط گاهی چندتا عکس از همایش های مختلف و پوسترهای اتاقم می چسبوندم به در و دیوار اتاقم.. اتاق هنوز خاکی بود.
تا اینکه نقاش آوردند برای همه ی ساختمون و قرار شد کل خونه های آپارتمان رو رنگ کرم و سفید بزنند.
هال و آشپزخونه و بقیه ی اتاق ها تموم شد و رسید به اتاق من.. نمی تونستم فکر کنم اتاقم مثل خونه ی خانوم آقاهای مرتب و مودب کرم باشه.. حتما بعدش هم باید از این پرده های توری گرون سرسنگین آویزون می کردم به اتاق و ..
به هرحال اولین کاری که نقاش کرد از بین بردن کامل رنگ خاکی و حال قهوه خانه ای اتاق بود. دیوارها بعد از چند سال سفید شدند. سفید با جای چسب و خاطرات عکس های نوجوانی..
به نقاش گفتم سرمه ای بشه.. سرمه ای ساده نه.. یه حالت خاصی از سرمه ای..
نقاش اهل دلی بود. سریع قبول کرد و گفت برات یه کار جالب می کنم. خودش ایده ی خلاقانه داشت. گفت یه تیکه رو برات می زنم بعد ببین خوشت میاد یا نه؟
گفتم میشه اول بهم بگید؟
دوست داشتم رازش رو بدونم. دل تو دلم نبود. من به اتاقم.. به پنجره ش که یه کاج نیمه بلند داشت و یه درخت توت وابسته بودم. نمی تونستم به همین راحتی رنگ و خلاقیت ش رو بسپرم دست..
با پلاستیک های زباله ی سیاه و رنگ سرمه ای کارش رو شروع کرد. به من هیچی نگفت. گفت فقط نگاه کن و نظر نده.. تا تموم بشه..
فکر می کردم می خواد پلاستیک سیاه هارو بزاره لای دیوار و تو نقش و نگار رنگ ها..
اما یه کارهای عجیب غریبی کرد و رنگ ها رو بین پلاستیک ها و حالت پیچ و قوس شون گذاست و ..
قشنگ شد.. جالب شد. از اینکه این همه هنرمند بود و دوست داشت فرصتی داشته باشه تا نشون بده هم خودش ذوق کرده بود و هم من...
دیوارها سرمه ای شد و جای پلاستیک ها موند و همه ی آدم ها فکر می کردند کاغذ دیواری ه.. بعد هم دوتایی با مامان راه افتایدم تا پرده های سورمه ای با گل های بزرگ پیدا کنیم. مامان پایه بود و می رفت مولوی و اینجور جاها. مامان عاشق رنگ و گل گلی ها بود..
پرده هامون توری شد و گل دار..
اتاقد سرمه ای آبی شده بود و من عکس سارتر و سمیون دوبوار رو چسبوندم به دیوار.. بعد هم جمله های بزرگ و مهم فلسفی از نیچه و هگل و سقراط و بودریار رو با خودکارهای گرون نوشتم رو یه مقوای بزرگ و ردم بالای سرم... اون سال ها هنوز فیلسوف بودم و عشق جمله های قلمبه سلمبه..
اتاق تا مدت ها در همین حالت آرام باقی ماند و کتاب ها امدند و رفتند و..
تا اینکه من وارد جهان فیلم شدم و دیدم نمی تونم بدون صجنه های قشنگ فیلم هایی که عاشق شونم زندگی کنم. دیدم اگه اون ها رو توی اتاقم داشته باشم اون موقع ست که خوشبخت ترین ادم دنیا خواهم بود.
.
صحنه ی ریختن ول ها رد توالت فیلم قاره ی هفتم میشاییل هانکه اسکرین شات. پرینیت.
صحنه ی راه رفتن پیرمرد با سگ کنار رودخانه فیلم اترنالیتی اند عه دی. ابدیت و یک روز - آنجلوپولوس
صحنه ی کشیدن گردن فیلم د بو - کیم کی دوک
صحنه ی دختر در زیرزمین فیلم اینگلوریس بستارد - تارانتیو
صحنه ی دختر زیبا در دشت تارکوفسکی - فیلم سولاریس
یک صحنه هم از فیلم سگ کشی- بیضایی
و یک صحنه هم از فیلم درخت گلابی - مهرجویی
.
اتاق پر شد از تابلوهای سیاه و سفید و رنگی...
.
.
اتاقم سه سالی ست که ب یخیال من شده با همه ی عکس های روی دیوار و نوشته ها و جمله های فلسفی.. اتاقم سه سالی ست که توی صدای سنتور ریحانه و موش های پشت لوله های آب کمد و لم دادن های طولانی مدت مرضیه و ریاضی حل کردن های ریحانه، من را فراموش کرده.. کم کم من را فراموش می کند. می دانم. هرچقدر هم که عکس نوجوانی م با ان ابروهای بلند و پرپشت، با آن شم های روشن و سرمه کشیده روی دیوار اتاق باشد. هرچقدر که اسم تیاترها و همایش ها و پوسترهای رنگی من روی در کمد چسبیده باشد.. اتاقم کم کم من را فراموش می کند و من می دانم این رسم تمام اتاق های دنیاست.
.
راضیه مهدی زاده
تو اون سن یکی از طبقه های کمدم خونه ی نمول بود. نمول دیگه.. همون عروسک کوچیکی که دوست یه خانوم بزرگ بود و پر هم داشت. براش اتاق درست کرده بودم با یک عالمه وسایل های چوبی مثل کمد و وسال آشپزخونه و استخر و میز نهارخوری و دراور و ... همه ی چیزهایی که برای یه زندگی لاکچری نیاز بود. نمول حتی لباس ها مختلف مهمونی و استخر و پارتی هم داشت. لباس هارو خودم براش درست می کردم. دوست داشتم لباس ها متنوعی داشته باشه...
.
چند سال گذشت و به همه ی اینها مجسمه ها و عکس های باستانی ایران قدیم و تخت جمشید و .. اضافه شد. دوست داشتم سرهای اسب تخت جمشید رو توی اتاقم داشته باشم... تو همون سال ها بود که برای اولین بار رفتیم اصفهان و من اون شهر تاریخی رو دیدم و فکر می کردم به بزرگترین آرزوم رسیدم و حالا کلی حرف دارم برای آدم ها.. اون سال ها از اصفهان یه سفرنامه ی بلندبالا نوشتم و برای بچه های کلاس خوندم و .. بچه ها دوست نداشتند و دلشان می خواست بیشتر از دوست پسرها و ماجراهای عشقی شون حرف بزنن. اما معلم تاریخ مون همه رو مجبور کرد که ساکت باشند و گوش کنن. گوش نمی کردند. سرشون رو روی میز گذاشته بودند و نقاشی های قلب و تیر می کشیدند.
.
.
.
یکی دو سالی گذشت و من عاشق طرح های سنتی قهوه خونه ها و قلیون سراها شدم. اون موقع کافه زیاد مد نبود. هنوز باید با چندتا از دوست های پایه ت می رفتی رو تخته و پشتی ها می نشتی و نوبتی سر قلیون رو می گرفتی دستت و .. اونجاها همه چیز کاهگلی بود و کهنه و نمور.. من از رنگ خاک خیلی خوشم می اومد.
از مدرسه که برگشتم رفتم توی باغچه و یه سطل خاک برداشتم و برگشتم خونه.. درب اتاق رو قفل کردم و شروع کردم به تغییر دکوراسیون. اول باید تکلیف میترا حجار و مایکل اون رو روشن می کردم که تو این سال ها به هم دیگه چشم داشتند و فکر می کنم تا حدی عاشق هم شده بودند.
چشم های مایکل اون رو پاره کردم تا یادش باشه ما ایرانی هستیم و غیرت داریم. میترا حجار هم مچاله شد و فکر می کنم اون سال ها دیگه پیداش نبود و اومده بود اینجایی که الان من هستم و دارم می نویسم. امریکا بله.. قاره ی دور دیر پیداه شده...
خونه ی نمول و وسایل هاش هم تا نصفه جمع و جور شده بود و رفته بود توی پستوها.. نمول باید کم کم به فکر مهاجرت می افتاد..
با آب و خاک شروع رکدم به رنگ کردند اتاق.. اینطوری که کمی خاک رو می زدم توی آب و گل می شدند و ..بعد با دست طرح می زدم روی دیوار.. طرح دست روی دیوار قشنگ بود.. طرحی که فکر می کردی با قلموی خاصی کشیدی و ...
.
اما خوب روی فرش همش قطره های آب می ریخت و من مطمین نبودم که خشک می شه یا اینکه..
بعد از دو سه ساعت خشک شده بود و من دیگه سقف رو نمی تونستم کاری کنم. دیوراهای رنگ خاک شد و سقف سفید موند.
وقتی درب اتاق رو باز کردم مامانم تعجب کرد.. اصلا نمی دونست بادی چی بگه؟ خوشحال باشه؟ ناراخت باشه؟ بگه گند زدی به خونه؟ و این چه کاری ه؟
به هرحال همینجوری نگاه کرد و بدون هیچ نشانی از خوشحالی و ناراحتی گفت صبر کن تا بابات بیاد..
تهدید نبود.. اما منظورش رو هم نمی تونستم درک کنم..
به هراحال تا شب،می تونستم تو اتاق خاکی م زندگی کنم و لذت ببرم.
.
شب بابا اومد و رفت توی اتاق و .. یه چرخی زد .. همه ی خونه ساکت بودیم.. مامان هم هیچی نمی گفت.. منم خودم رو تو دورترین نقطه ی هال قایم کرده بودم و ...
بابام گفت عالیه... چقدر قشنگ شده.. می خوای سقف رو با هم دیگه اینجوری کنیم؟
بله.. بابام عاشق این اتاق و رنگ شده بود و دلش می خواست هرچه سریع تر هوا خنک و بهاری بشه تا درب بالکن رو باز کنیم و شروع کنیم به کباب زد در اتاق خاکی و قهوه خونه و ...
.
.
چند سالی گذشت.. دیگه کمتر فکر تغییرات بنیادی برای اتاق بودم. بیشتر درس می خوندم و می رفتم دانشگاه و دوست های جدید پیدا می کردم و به فلسفه و کار فکر می کردم و ...
فقط گاهی چندتا عکس از همایش های مختلف و پوسترهای اتاقم می چسبوندم به در و دیوار اتاقم.. اتاق هنوز خاکی بود.
تا اینکه نقاش آوردند برای همه ی ساختمون و قرار شد کل خونه های آپارتمان رو رنگ کرم و سفید بزنند.
هال و آشپزخونه و بقیه ی اتاق ها تموم شد و رسید به اتاق من.. نمی تونستم فکر کنم اتاقم مثل خونه ی خانوم آقاهای مرتب و مودب کرم باشه.. حتما بعدش هم باید از این پرده های توری گرون سرسنگین آویزون می کردم به اتاق و ..
به هرحال اولین کاری که نقاش کرد از بین بردن کامل رنگ خاکی و حال قهوه خانه ای اتاق بود. دیوارها بعد از چند سال سفید شدند. سفید با جای چسب و خاطرات عکس های نوجوانی..
به نقاش گفتم سرمه ای بشه.. سرمه ای ساده نه.. یه حالت خاصی از سرمه ای..
نقاش اهل دلی بود. سریع قبول کرد و گفت برات یه کار جالب می کنم. خودش ایده ی خلاقانه داشت. گفت یه تیکه رو برات می زنم بعد ببین خوشت میاد یا نه؟
گفتم میشه اول بهم بگید؟
دوست داشتم رازش رو بدونم. دل تو دلم نبود. من به اتاقم.. به پنجره ش که یه کاج نیمه بلند داشت و یه درخت توت وابسته بودم. نمی تونستم به همین راحتی رنگ و خلاقیت ش رو بسپرم دست..
با پلاستیک های زباله ی سیاه و رنگ سرمه ای کارش رو شروع کرد. به من هیچی نگفت. گفت فقط نگاه کن و نظر نده.. تا تموم بشه..
فکر می کردم می خواد پلاستیک سیاه هارو بزاره لای دیوار و تو نقش و نگار رنگ ها..
اما یه کارهای عجیب غریبی کرد و رنگ ها رو بین پلاستیک ها و حالت پیچ و قوس شون گذاست و ..
قشنگ شد.. جالب شد. از اینکه این همه هنرمند بود و دوست داشت فرصتی داشته باشه تا نشون بده هم خودش ذوق کرده بود و هم من...
دیوارها سرمه ای شد و جای پلاستیک ها موند و همه ی آدم ها فکر می کردند کاغذ دیواری ه.. بعد هم دوتایی با مامان راه افتایدم تا پرده های سورمه ای با گل های بزرگ پیدا کنیم. مامان پایه بود و می رفت مولوی و اینجور جاها. مامان عاشق رنگ و گل گلی ها بود..
پرده هامون توری شد و گل دار..
اتاقد سرمه ای آبی شده بود و من عکس سارتر و سمیون دوبوار رو چسبوندم به دیوار.. بعد هم جمله های بزرگ و مهم فلسفی از نیچه و هگل و سقراط و بودریار رو با خودکارهای گرون نوشتم رو یه مقوای بزرگ و ردم بالای سرم... اون سال ها هنوز فیلسوف بودم و عشق جمله های قلمبه سلمبه..
اتاق تا مدت ها در همین حالت آرام باقی ماند و کتاب ها امدند و رفتند و..
تا اینکه من وارد جهان فیلم شدم و دیدم نمی تونم بدون صجنه های قشنگ فیلم هایی که عاشق شونم زندگی کنم. دیدم اگه اون ها رو توی اتاقم داشته باشم اون موقع ست که خوشبخت ترین ادم دنیا خواهم بود.
.
صحنه ی ریختن ول ها رد توالت فیلم قاره ی هفتم میشاییل هانکه اسکرین شات. پرینیت.
صحنه ی راه رفتن پیرمرد با سگ کنار رودخانه فیلم اترنالیتی اند عه دی. ابدیت و یک روز - آنجلوپولوس
صحنه ی کشیدن گردن فیلم د بو - کیم کی دوک
صحنه ی دختر در زیرزمین فیلم اینگلوریس بستارد - تارانتیو
صحنه ی دختر زیبا در دشت تارکوفسکی - فیلم سولاریس
یک صحنه هم از فیلم سگ کشی- بیضایی
و یک صحنه هم از فیلم درخت گلابی - مهرجویی
.
اتاق پر شد از تابلوهای سیاه و سفید و رنگی...
.
.
اتاقم سه سالی ست که ب یخیال من شده با همه ی عکس های روی دیوار و نوشته ها و جمله های فلسفی.. اتاقم سه سالی ست که توی صدای سنتور ریحانه و موش های پشت لوله های آب کمد و لم دادن های طولانی مدت مرضیه و ریاضی حل کردن های ریحانه، من را فراموش کرده.. کم کم من را فراموش می کند. می دانم. هرچقدر هم که عکس نوجوانی م با ان ابروهای بلند و پرپشت، با آن شم های روشن و سرمه کشیده روی دیوار اتاق باشد. هرچقدر که اسم تیاترها و همایش ها و پوسترهای رنگی من روی در کمد چسبیده باشد.. اتاقم کم کم من را فراموش می کند و من می دانم این رسم تمام اتاق های دنیاست.
.
راضیه مهدی زاده