این نقطه از روز که آفتاب به نیمه ی مبل ها می رسد و دست از سر میز مطالعه و میز نهارخوری
برمی دارد و در قشنگ ترین و نرم ترین حالت ممکن است با فرش ها،با گلدان ها، به چوبی قهوه ای میزها.. من می توانم به نزدیک ترین گوشه ی پنجره بچسبم و رنگ طلایی و سرخ پاییز و رفتن سفید کشتی ها و سایه ی هلی کوپترهای قرمز پناه ببرم.
می توانم توی این لحظه، دقیقا توی همین لحظه از هجوم سکوت و آرامش بمیرم. اگر می شد توی این لحظه حیس شوم. توی این کپسول آبی زمان قبول می کردم که مثل "مک لارنس" بروم توی یخچال یخ و بعد از صد سال بیرون بیایم.
اسمش را می دانم اشتباه می گویم. همان مجری معروف که یک زن خیلی داف داشت و پول خیلی زیادی داد تا دکترها صد سال توی یخچال یخ نگاه ش دارند و بعد از ان بیرون بیاوردنش.. خیلی ترسناک است. زنش که سی سال از خودش کوچک تر بود می خندید و می گفت شاید بعد از صد سال که بیرون آمدی من دیگر حاضر نباشم با تو ازدواج کنم..
می خندید؟؟
شبیه داستان های تخیلی،فانتزی یا کمدی های سیاه شده بود.
به هرحال او رفت توی یخ و فکر می کند صد سال دیگر بیرون می آید... من که فکر می کنم یک بار وقتی یکی از مهندس های برق در جوانی می آید و سیم ها را چک می کند،همان لحظه دوست دخترش زنگ می زند و می گوید کجایی؟ من وگاس م.. شب اگر اومدی که اومدی وگرنه همه ی پول ها را به .. بعد مهندس شروع می کند به فحش دادن و اینکه اخر آدم حسابی من الان شیکاگو هستم چجوری برسم لعنتی.. بعد همینجوری توی عصبانیت سیم برق را هم می کشد و کلا یادش می رود و.. می رود سراغ بدبختی های خودش...
.
.
به هرجال اگر می شد من را در این لحظه حبس کنند و اگر می شد یخچالی ساخت از این لحظه،من حاضر بودم بقیه ی عمرام را در آن فرو روم و اگر دوست داشتید و حوصله تان کشید صد سال بعد درب یخچال را باز کنید.. اگر هم که نه.. باز هم مختارید...
.
بله.. این ساعت روز وقتی رو به پنجره مشق های مزخرف م را می نویسم یا وقتی زبان می خوانم یا هر کاری بی معنی دیگری،عذاب وجدان است که من را می کشد. از این کفران نعمت است که می میرم. که باید این گوشه و این لحظه ی خانه را آنقدر نوشت که فقط باید نوشت .. آنقدر که مویرگ ها به صدا در آیند... آنقدر که کلمه ها از مویرگ های آبی بیرون بزند.. آنقدر که مویرگ ها و واژه ها یکی شوند.
رنج می کشم از زیبایی.. غصه از سر و کولم بالا می رود از موهبت نور و رود و رنگ درخت ها...
.
راضیه مهدی زاده
برمی دارد و در قشنگ ترین و نرم ترین حالت ممکن است با فرش ها،با گلدان ها، به چوبی قهوه ای میزها.. من می توانم به نزدیک ترین گوشه ی پنجره بچسبم و رنگ طلایی و سرخ پاییز و رفتن سفید کشتی ها و سایه ی هلی کوپترهای قرمز پناه ببرم.
می توانم توی این لحظه، دقیقا توی همین لحظه از هجوم سکوت و آرامش بمیرم. اگر می شد توی این لحظه حیس شوم. توی این کپسول آبی زمان قبول می کردم که مثل "مک لارنس" بروم توی یخچال یخ و بعد از صد سال بیرون بیایم.
اسمش را می دانم اشتباه می گویم. همان مجری معروف که یک زن خیلی داف داشت و پول خیلی زیادی داد تا دکترها صد سال توی یخچال یخ نگاه ش دارند و بعد از ان بیرون بیاوردنش.. خیلی ترسناک است. زنش که سی سال از خودش کوچک تر بود می خندید و می گفت شاید بعد از صد سال که بیرون آمدی من دیگر حاضر نباشم با تو ازدواج کنم..
می خندید؟؟
شبیه داستان های تخیلی،فانتزی یا کمدی های سیاه شده بود.
به هرحال او رفت توی یخ و فکر می کند صد سال دیگر بیرون می آید... من که فکر می کنم یک بار وقتی یکی از مهندس های برق در جوانی می آید و سیم ها را چک می کند،همان لحظه دوست دخترش زنگ می زند و می گوید کجایی؟ من وگاس م.. شب اگر اومدی که اومدی وگرنه همه ی پول ها را به .. بعد مهندس شروع می کند به فحش دادن و اینکه اخر آدم حسابی من الان شیکاگو هستم چجوری برسم لعنتی.. بعد همینجوری توی عصبانیت سیم برق را هم می کشد و کلا یادش می رود و.. می رود سراغ بدبختی های خودش...
.
.
به هرجال اگر می شد من را در این لحظه حبس کنند و اگر می شد یخچالی ساخت از این لحظه،من حاضر بودم بقیه ی عمرام را در آن فرو روم و اگر دوست داشتید و حوصله تان کشید صد سال بعد درب یخچال را باز کنید.. اگر هم که نه.. باز هم مختارید...
.
بله.. این ساعت روز وقتی رو به پنجره مشق های مزخرف م را می نویسم یا وقتی زبان می خوانم یا هر کاری بی معنی دیگری،عذاب وجدان است که من را می کشد. از این کفران نعمت است که می میرم. که باید این گوشه و این لحظه ی خانه را آنقدر نوشت که فقط باید نوشت .. آنقدر که مویرگ ها به صدا در آیند... آنقدر که کلمه ها از مویرگ های آبی بیرون بزند.. آنقدر که مویرگ ها و واژه ها یکی شوند.
رنج می کشم از زیبایی.. غصه از سر و کولم بالا می رود از موهبت نور و رود و رنگ درخت ها...
.
راضیه مهدی زاده