امروز صبح زود مسابقه با خودم را شروع کردم. ساعت یک ربع به هفت بیدار شدم و هفت برخاستم.. بله... این فعلی ست که برای من سخت ترین افعال دنیاست. این زمانی که بین بیدار شدن و کندن بدن است.
.
همینطور که داشتم با خودم مسابقه می دادم،از اتفاق خوبی که برای " موخوره" افتاده بود و داشت سفر می کرد نوشتم و برایش خوشحال شدم. داشت می رفت چین و ایتالیا.
.
بعد زندگی آدم ها را بالا پایین می کردم که دیدم یکی از دوست هایم که همکلاسی دوران فوق لیسانس م بوده،فیلمش در جشنواره ی فجر برنده شده و کلی جایزه برده و به جشنواره های خارجی هم راه پیدا کرده. دوستم آدم مشهوری ست.. خیلی البته دوست نشدیم با هم اما همکلاسی بودیم و دختر مهربان و گرمی بود.
همان موقع یک سری فکر ریخت توی سرم.
.
یادم هست که اولین بار وقتی " موخوره" چاپ شده بود و هی سر و صدا راه انداخته بود و روزنامه ی آخرین خبر نوشت" موخوره جز پرفروش ترین ها شده است." تقریبا هیچ کدام از دوستانم خیلی خوشحال نشدند. یعنی به غیر از تعداد کمی شان برایم خوشحالی نکردند و چیزی نگفتند و همه چیز در سکوت گذشت.
.
اسم این چیست؟؟
.حسادت؟ تنگ نظری؟ غبطه خوردن به حال دوستی که می شناسیم و سال ها کنار ما نشسته بود و همکلاسی بود و با هم در یک دانشگاه بودیم؟ ناراحت شدن به دلیل اینکه من آدم موفقی نیستم؟
.
. همینطور که داشتم به این چیزها فکر می کردم برای دوستم کلی تبریک نوشتم و خوشحالی و ایموجی هایی که دوست داشتم و چیزی که من فکر می کردم " انتخاب " بود. من به " انتخاب " فکر می کردم. به اینکه چقدر "خودبودن "را انتخاب می کنی؟؟ به اینکه چقدر از انتخاب خوشحالی و به آن می بالی و هی نمی خواهی خودت را با انتخاب های دیگران مقایسه کنی... مقایسه های بی معنی.. دوست من،همکلاسی من آدمی بود که یک روز برایش نوشته بودم تو انتخاب کردی.
دو سال پیش بود که یکی دیگر از فیلم هایش به جشنواره ی اوبرهاوزن راه پیدا کرده بود و من آن فیلم را دوست داشتم و با اینکه خیلی هم با هم دوست نبودیم برایش نامه ی فیس بوکی نوشتم. نامه ای که غریب بود ولی باید می نوشتم. برایش نوشتم که تو از زندگی کردن در ایالت متحده و رفاهی که خانواده ات برایت درست کرده بودند دست کشیدی. آدمی ایران با آن همه سختی ای که برای دخترها وجود دارد و ان همه قوانین مزخرف.. اما انتخاب کردی. خودت را انتخاب کردی.
.
.
یکی از دوست های دوره ی دبیرستانم به لطف این گروهک های تلگرامی و اینستاگرام پیدا شد و خیلی زود من را بلاک کرد. من و او رقیب بودیم. خیلی درس می خواندیم. او به یکباره عاشق شد و درس را برای همیشه ول کرد. نمی دانم دیپلم ش را گرفت یا نه...
بعد هم از عشق ش جدا شد و طلاق گرفتند و...
او خیلی سریع من را بلاک کرد و پشت سر من برای بقیه ی دوستانم حرف زد و ..
می دانی اصلا نمی خواهم بگویم طلاق بد است و درس خوب است و ... نه.. می خواهم بگویم اگر زندگی اش را،طلاق اش،خواندن و نخواندن و .. انتخاب کنی و نهراسی و بایستی پای انتخابت اینطور نیست که تا دیگری را می بینی چندشت بشود. به فکر فرو بروی چرا من در این حوزه موفق نیستم؟ چرا من فیزیک دان نیستم؟ چرا من مهندس نیستم؟ چرا من هنرمند نیستم؟
دوستم برای من این است. من به این همه انتخاب کردن ش حسادت می کنم. به اینکه اینقدر خوب توانسته خودش رو انتخاب کنه.. این چیزی ست که من دوست دارم توی زندگی رعایت کنم. انتخاب کردن خودت.. نترسیدن از انتخاب کردن خودت. در گرداب تفکرهای موهوم آدم ها که با ازدیاد صفرها معنی پیدا می کنه..
این چیزی ه که دوست دارم داشته باشم این چیزی ست که هر وقت می بینمش مرا به فکر فرو می برد که من چقدر خودم را انتخاب کرده ام؟؟ چقدر اجازه نداده ام که عنکبوت های انسانی بر حلق " من بودگی" پیله ببندد؟؟
به اینها فکر می کنم و از منجلاب تو در توی این فکرها خلاصی ندارم. برایش خوشحالم.. نه بیشتر به خاطر فیلم هایش که روز به روز موفق و موفق تر می شود. به خاطر انتخاب اش. به خاطر نترسیدن اش.
.
راضیه مهدی زاده
.
.
همینطور که داشتم با خودم مسابقه می دادم،از اتفاق خوبی که برای " موخوره" افتاده بود و داشت سفر می کرد نوشتم و برایش خوشحال شدم. داشت می رفت چین و ایتالیا.
.
بعد زندگی آدم ها را بالا پایین می کردم که دیدم یکی از دوست هایم که همکلاسی دوران فوق لیسانس م بوده،فیلمش در جشنواره ی فجر برنده شده و کلی جایزه برده و به جشنواره های خارجی هم راه پیدا کرده. دوستم آدم مشهوری ست.. خیلی البته دوست نشدیم با هم اما همکلاسی بودیم و دختر مهربان و گرمی بود.
همان موقع یک سری فکر ریخت توی سرم.
.
یادم هست که اولین بار وقتی " موخوره" چاپ شده بود و هی سر و صدا راه انداخته بود و روزنامه ی آخرین خبر نوشت" موخوره جز پرفروش ترین ها شده است." تقریبا هیچ کدام از دوستانم خیلی خوشحال نشدند. یعنی به غیر از تعداد کمی شان برایم خوشحالی نکردند و چیزی نگفتند و همه چیز در سکوت گذشت.
.
اسم این چیست؟؟
.حسادت؟ تنگ نظری؟ غبطه خوردن به حال دوستی که می شناسیم و سال ها کنار ما نشسته بود و همکلاسی بود و با هم در یک دانشگاه بودیم؟ ناراحت شدن به دلیل اینکه من آدم موفقی نیستم؟
.
. همینطور که داشتم به این چیزها فکر می کردم برای دوستم کلی تبریک نوشتم و خوشحالی و ایموجی هایی که دوست داشتم و چیزی که من فکر می کردم " انتخاب " بود. من به " انتخاب " فکر می کردم. به اینکه چقدر "خودبودن "را انتخاب می کنی؟؟ به اینکه چقدر از انتخاب خوشحالی و به آن می بالی و هی نمی خواهی خودت را با انتخاب های دیگران مقایسه کنی... مقایسه های بی معنی.. دوست من،همکلاسی من آدمی بود که یک روز برایش نوشته بودم تو انتخاب کردی.
دو سال پیش بود که یکی دیگر از فیلم هایش به جشنواره ی اوبرهاوزن راه پیدا کرده بود و من آن فیلم را دوست داشتم و با اینکه خیلی هم با هم دوست نبودیم برایش نامه ی فیس بوکی نوشتم. نامه ای که غریب بود ولی باید می نوشتم. برایش نوشتم که تو از زندگی کردن در ایالت متحده و رفاهی که خانواده ات برایت درست کرده بودند دست کشیدی. آدمی ایران با آن همه سختی ای که برای دخترها وجود دارد و ان همه قوانین مزخرف.. اما انتخاب کردی. خودت را انتخاب کردی.
.
.
یکی از دوست های دوره ی دبیرستانم به لطف این گروهک های تلگرامی و اینستاگرام پیدا شد و خیلی زود من را بلاک کرد. من و او رقیب بودیم. خیلی درس می خواندیم. او به یکباره عاشق شد و درس را برای همیشه ول کرد. نمی دانم دیپلم ش را گرفت یا نه...
بعد هم از عشق ش جدا شد و طلاق گرفتند و...
او خیلی سریع من را بلاک کرد و پشت سر من برای بقیه ی دوستانم حرف زد و ..
می دانی اصلا نمی خواهم بگویم طلاق بد است و درس خوب است و ... نه.. می خواهم بگویم اگر زندگی اش را،طلاق اش،خواندن و نخواندن و .. انتخاب کنی و نهراسی و بایستی پای انتخابت اینطور نیست که تا دیگری را می بینی چندشت بشود. به فکر فرو بروی چرا من در این حوزه موفق نیستم؟ چرا من فیزیک دان نیستم؟ چرا من مهندس نیستم؟ چرا من هنرمند نیستم؟
دوستم برای من این است. من به این همه انتخاب کردن ش حسادت می کنم. به اینکه اینقدر خوب توانسته خودش رو انتخاب کنه.. این چیزی ست که من دوست دارم توی زندگی رعایت کنم. انتخاب کردن خودت.. نترسیدن از انتخاب کردن خودت. در گرداب تفکرهای موهوم آدم ها که با ازدیاد صفرها معنی پیدا می کنه..
این چیزی ه که دوست دارم داشته باشم این چیزی ست که هر وقت می بینمش مرا به فکر فرو می برد که من چقدر خودم را انتخاب کرده ام؟؟ چقدر اجازه نداده ام که عنکبوت های انسانی بر حلق " من بودگی" پیله ببندد؟؟
به اینها فکر می کنم و از منجلاب تو در توی این فکرها خلاصی ندارم. برایش خوشحالم.. نه بیشتر به خاطر فیلم هایش که روز به روز موفق و موفق تر می شود. به خاطر انتخاب اش. به خاطر نترسیدن اش.
.
راضیه مهدی زاده
.