خواب های طلایی گوش می دم و باورم نمی شه دنیا می تونه اینقدر اسموث باشه و طلایی.. حتی یه ماشین و تاکسی نیویورکی طلایی هم از زیر پنجره رد می شه و من فکر می کنم آرامش نام دیگر فریبرز لاچینی ست.. یه مدتی ترسیده بودم از خودم.. از اینکه خودم رو بدون پرده و بدون نقاب بنویسم.. به خاطر همین یه جاهای مخفی می نوشتم و به قول مینا از خودبرون ریزی و لخت بودن خودم در ملاعام فرار می کردم. اما با خودم گفتم.. امروز یعنی .. یعنی آفتاب امروز و مه و رفت و آمد مه و آفتاب و...
.
داشتم این روزها به خودسانسوری مبتلا می شدم. همش نمی دانستم باید نوشت یا نه؟؟ همش ترسیده بودم. اما امروز هوا آنقدر خوب است که من می توانم به تمام معیارهای جهانی خوب و اخلاقی بودن پشت پا بزنم و بشکنم جامه ی می را.. :0
.
چقدر این موسیقی ه خواب های طلایی خوبه.. من رو به مرز جنون می کشونه و بی دلیل می خوام هی زار بزنم. گریه یکی از قشنگترین موهبت های زنده بودن ه.. می دونی.. اینجا که اومدم اون دو تا موفق ترین آدم های دنیا رو دیدم که گاه و بی گاه گریه می کردند و من از این رهایی شون نسبت به گریه خیلی خوشم می اومد.. خیلی انسانی بود. اینکه پنهان ش نمی کردند به هیچ وجه.. به خاطر اینکه استاد بودند و فولان دانشگاه 5 تا پشت دکتری گرفته بودند و همه ی دنیا رو دیده بودند و .. نه.. هیچ کدوم از این ها باعث نمی شه آدم گریه نکنه.. آدم باید گریه کنه تا رقیق بشه.. این رو فرزانه گفت.. دوستی که ادبیات می خوند و همیشه نایس ترین ها بود.. رقیق.. چقدر قشنگ ه این واژه.. یک کلمه ی قشنگ دیگه هم این روزها شنیدم از ملودی .. گفت واای من که ذوب شدم.. من عاشق واژه ی ذوب شدم..
م باشه حال یگانه رو امروز حتما بپرسم و بی معرفت نباشم..
.
شعر کم می خوانم و ناراحتم.. شعر خواندن خیلی خوب است.. مثل این است که پنجره را باز کنی و کمی رطوبت و کمی نسیم و چند قاصدک لای دیوارهای زندگی گیر کند...
دیشب دفتر شعر نیکی فیروزکوهی را خواندم. پاییز صد ساله شد. چند شعر را دوست داشتم. نه همه را.. کتاب ش را ریویو نوشتم . همینجا می گذارم حتما..
خیلی وقت بود این همه نانوشته نداشتم..
.
به راحتی ای و آسایشی که اینجا دارم فکر می کنم. اینجا را خیلی خیلی کم در شبکه های اجتماعی معرفی می کنم تا بیشتر و بیشتر شبیه خودم باشم. خود ترسوی تنهای عاشق تنهایی.
خودی که صورتش را با تیغ های مردانه و ریش تراش حمید می زند و عاشق خمیر ریش و نرمی صورت است بعدش .. خودی که انگشت های دست اش موهای قشنگی دارد اما ادم ها را می ترساند..
وااای رسید به سنتور زدن های مشکات.. چقدر زیباست. با اینکه حیلی شاده و خیلی زیباست اما من باز هم گریه ام گرفته.. به به..
به به.. چقدر خوشحالم که دست های ریحانه با مضراب آشناست. من دست هایم را با کیبورد های سفید همینجا آشنا رکده ام و خودکارهای نازک و دیگر هیچ.. دلم می خواهد پیانو بزنم. اما نه.. نمی دانم چرا نه. شاید آنقدر ها هم پشن اش را ندارم.
.
شعر را می گفتم. چقدر زرهای زیادی در مغزم راه می روند که نمی شناسمشان..
شعر می خواندم از براهنی که خیلی دوست ش داشتم. " ش" نوشته بود در صفحه اش . " ش" در حال حاضر یکی از آدم های معرف عرصه ی عکاسی شده و کلی فالوور دارد و کلا هم آدم خلی نایسی ست. من از وال خوشم آمد. خوب بلد بود حال فلانی را بگیرد. یک جور خوب لات و مهربان و دخترانه بود.. آن روز گفت من مهندسی خوانده ام اما هزار سال پیش.. گفت من ایران تنها زندگی می کنم و همه ی خانواده ام در کاناد هستندما خودم ایران را خیلی دوست دارم.. الان از ان حرف ها 4 سال می گذرد او هم در کانادا زندگی می کند. عکس های محشر می گیرد. آن روز فقط گفت عکاسی را دوست دار. دوست دارد یاد بگیرد. حرف مفت نمی زد یاد گرفته.. فوق العاده اند عکس هایش.. " ش" دوست دختر یکی از همکلاسی هایم بود آن روز.. هم کلاسی ام و "ش" با هم تمام کردند. من با "ش" کمی دوست ماندم. با هم کمی دوست ماندیم. او از نوشته های من تعریف می کند و من از عکس های او
.
شعر را می گفتم... یعنی این همه گفتم و شعر را هنوز نگفتم؟:0 چقدر اطاله ی کلام آخر؟؟
حالا اطاله ی کلام آمد وسط یک چیز دیگری هم یادم آمد.. آخر اگر شعر را گفتم..
دیروز یکی از این سلبریتی های اینستاگرام را به خاطر اینکه دغدغه را با ق نوشته بود یعنی هر دوتا غ را ق نوشته بود آنفالو کردم.. واقعا همچین آدم بی جنبه ای هستم و عقده ای.. خوب چرایش این بود که جطور ممکن است آدم در این حد نداند.. در این حد که.. آخر.. اشتباه تایپی بوده؟ البته یک دلیل دیگر هم داشت. پیج ش 300 تا عکس بیشتر نداشت و من با خودم قرار گذاشته ام پیج های بالای 600 تا 700 عکس را فالو کنم که در لذتی مدام غرق باشم نه
امدن و رفتن ها شبه دوست...
.
... نوشته بود "ش" شعری از براهنی " به من بگو که کجا می روی پس از آن وقت ها که رویاها تعطیل می شوند."
از مجموعه ی در انتظار مادر
.
چقدر این شعر را دوست داشتم. شعر فوق العاده ی حال و روز من این روزها که می خواهم رویایی را بفرستم سر کارش.. بفرستم به جایی دور.. اما می ترسم. از اینکه رویایی را تعطیل کنم و رویای دیگری را جایگزین تمام تن و بدنم می لرزد..
صبر می کنم. صبر نام دیگر ترس است. یکی نوشته بود چون عاشقش هستم صبر می کنم. چه دروغ بزرگی.. و چه اسم بی قرار زیبایی برای ترس و هراس.. صبر ،گاهی نام دیگر ترس است.
.
از عشق گفتم. ان روز که فیلم م را توی فرهنگسرا اکران کردم دوستم امد و گفت.یکی از دوست های خیلی خوشتیپ م که فلسفه می خواند و همه ی دخترها عاشق ش بودن و به حق عاشق شدنی هم بود. یکی از خوبرویان عالم است او.. گفت: از عشق فیلم بساز نه از مادر بودن و اینها..
عشق.. عشق. همان که چهره ی آبی اش به تو لبخندهای قرمز شهوانی می زند و تو را گیج می کند و مسخره ات می کند به درستی..
وبلاگ ش را همیشه می خوانم. یک روزی که دکتری فلسفه می خواند در همان دانشگاه خودمان. کلا همان دانشگاه خودمان ماند . از اول ا آخر فلسفه خواند دانشگاه تهران. نوشته بود اگر همین الان بورس هارواردم کنند و بگویند بیا خانه و ماشین و زندگی ات هم تامین است عمرا اگر بروم. یعنی حوصله اش را ندارم. بعد اینقدر لحن اش جدی بود که من هم ساده باورم شده بود. یعنی به تصمیم ادم ها زیادی باور دارم. فکر می کنم مثلا اینکه آدم یک تصمیمی بگیرد دیگر تمام است.. اما چند سال پیش بود که فهمیدم اینطور نیست. یکی از دوست هایم برایم توضیح داد. با قصه برایم توضیح داد.
گفت فلانی اش که رفته بود و تصمیم گرفته بود برای همیشه از زندگی او برود بیرون.. اما بازگشت.. هر بار بازمی گشت.. یک بار البته دیگر بازنگشت..
چون قصه اش را قشنگ گفته بود من باورم شد و به خودم قبولاندم پس تصمیم های آدم ها آنقدر ها هم جدی نیست. آنقدر ها هم نباید ادم ها را تحویل گرفت وقتی می گوید تصمیم گرفته ام و ..
اما خوب تصمیم او جدی بود و رفت و دیگر برنگشت.
فلانی او را هم می بینم هنوز.. دوستیم با هم.. فلانی اش با دیگری در باغ و دشت و چمن و دریا عکس های سلفی قشنگی می گیرد.. او نمی بیند. او اگر ببیند کارش تمام است.. حتی الان هم.. باورش نمی شود . می گفت خواب دیده است که برمیگردد دوباره.. روزی دوباره وقتی بچه دارد و حامله است برمی گردد... و او.. و اوو .. و او .. دوباره قبول ش می کند.. آی عشق که چهره ی آبی ات گاهی اغوانی تیره است و می خندد بلند بلند به قامت ما..
.
دوست زیبارویم را می گفت. ایمیل زده که ی آیم امریکا.. دارم می آیم.. و یک ایالت خیلی دوری می رود.. یک جای پرتی که یک دانشگاه معروف دارد برای پست دکتری می آید.. گفت با هم برویم نیویورک گردی..
گفتم باشد. برویم..
همین دیگر این هم از تصمیمات سفت و محکم آدم ها..
.
می رود سین سیناتی .. اسم شهر را خیلی دوست دارم. او هی موفق می شود و هی موفق می شود و من برای او خیلی خوشحالم.. او یکی از نردترین و فیلسوف ترین آدم های زندگی من است. هر روز با دو کیلو پیپر پرینت شده می آید خانه.. عاشق پرینت کردن مقاله های نیچر و ساینس است و به همین بوی کاغذ راضی ست.. اصلا یکی از دلایلی که دو سال سر این کارش ماند همین پرنیتر بود کاغذها..
او یکی از دیوانگان عجیبی ست که من خیلی اتفاقی در یک روز از او خوشم آمد.. یعنی روزهای دیگر خوشم نمیآمد و فرداهایش هم شاید خوشم نمی آمد.. همان یک روز.. او خیلی خوشحال است. همیشه از من تشکر می کند و من بسیار تعجب می کنم برای این همه مهربان و قدردان بودنش.. آخر من این همه خوب نیستم واقعا؟ خیلی وقت ها بی گذشتم. خودخواهم.. اخلاقم بد است.. زنانگی ام کم است.. به خودم اهمیت نمی دهم.. اصلا خیلی چیزهای بد دیگر هم دارم.. اما او از من خیلی خوشش می آید.. و من واقعا حیرت می کنم..
به هرحال او تنهای ادمی ست که من شب ها از خدا می خواهم که خلی خیلی موفق باشد حتی خیلی خیلی پولدار باشد.. این آرزویی ست که حتی برای خودم هم ندارم. اما برای او دارم. او پول هایش را کیوا می سازد.. به ادم های دنیا پول می دهد..
و من خیلی ذوق می کنم. خیلی زیاد..
.
چه شد که از او نوشتم؟ او به من تیم فریس را معرفی کرد. مثل هزار چیز دیگری که او به من یاد داد . او من را خوب می شناسد. می داند که به چیزهایی سریع معتاد می شوم. پادکست های تیم فریس را گوش می کنم و برنامه ریزی می کنم.. دیوانه ی برنامه نوشتن ام.. او گفته نکن.. اینطوری تو بنده ی برنامه هایت می شوی. آن ها اما بنده ی تو هستند.
.
با وبااگ هیچچایک ها در ایران آشنا شدم. چقدر فضاهای تازه و جالبی در ایران است.. دانشگاه تهرانی هستند و گروه کوهنوردی بودند و بیشترشان فنی اند.. دختر هیچهایک موهایش بنفش است و من خیلی رنگ بنفش را روی مو دوست دارم. بعد از اینکه وبلاگش را خواندم دوباره وسوسه ی رویایم به من بازگشت.. هنوز مانده ام میانه.. هنوز نمی دانم چه درست است و چه..
.
دیروز میم میم میم را سرچ کردم.. همان که معروف است.. من او را از کتاب هایش و ترجمه هایش می شناختم. بعد سرچ اش کردم دیدم عه چهره هم که هست.. بعد هی می خواستم ببینم چه خوانده و کجا و ؟؟ انگلیسی خوانده بود لیسانس دانشگاه آزاد.. خیلی تعجب کردم دیگر.. همین..
.
راضیه مهدی زاده
.
داشتم این روزها به خودسانسوری مبتلا می شدم. همش نمی دانستم باید نوشت یا نه؟؟ همش ترسیده بودم. اما امروز هوا آنقدر خوب است که من می توانم به تمام معیارهای جهانی خوب و اخلاقی بودن پشت پا بزنم و بشکنم جامه ی می را.. :0
.
چقدر این موسیقی ه خواب های طلایی خوبه.. من رو به مرز جنون می کشونه و بی دلیل می خوام هی زار بزنم. گریه یکی از قشنگترین موهبت های زنده بودن ه.. می دونی.. اینجا که اومدم اون دو تا موفق ترین آدم های دنیا رو دیدم که گاه و بی گاه گریه می کردند و من از این رهایی شون نسبت به گریه خیلی خوشم می اومد.. خیلی انسانی بود. اینکه پنهان ش نمی کردند به هیچ وجه.. به خاطر اینکه استاد بودند و فولان دانشگاه 5 تا پشت دکتری گرفته بودند و همه ی دنیا رو دیده بودند و .. نه.. هیچ کدوم از این ها باعث نمی شه آدم گریه نکنه.. آدم باید گریه کنه تا رقیق بشه.. این رو فرزانه گفت.. دوستی که ادبیات می خوند و همیشه نایس ترین ها بود.. رقیق.. چقدر قشنگ ه این واژه.. یک کلمه ی قشنگ دیگه هم این روزها شنیدم از ملودی .. گفت واای من که ذوب شدم.. من عاشق واژه ی ذوب شدم..
م باشه حال یگانه رو امروز حتما بپرسم و بی معرفت نباشم..
.
شعر کم می خوانم و ناراحتم.. شعر خواندن خیلی خوب است.. مثل این است که پنجره را باز کنی و کمی رطوبت و کمی نسیم و چند قاصدک لای دیوارهای زندگی گیر کند...
دیشب دفتر شعر نیکی فیروزکوهی را خواندم. پاییز صد ساله شد. چند شعر را دوست داشتم. نه همه را.. کتاب ش را ریویو نوشتم . همینجا می گذارم حتما..
خیلی وقت بود این همه نانوشته نداشتم..
.
به راحتی ای و آسایشی که اینجا دارم فکر می کنم. اینجا را خیلی خیلی کم در شبکه های اجتماعی معرفی می کنم تا بیشتر و بیشتر شبیه خودم باشم. خود ترسوی تنهای عاشق تنهایی.
خودی که صورتش را با تیغ های مردانه و ریش تراش حمید می زند و عاشق خمیر ریش و نرمی صورت است بعدش .. خودی که انگشت های دست اش موهای قشنگی دارد اما ادم ها را می ترساند..
وااای رسید به سنتور زدن های مشکات.. چقدر زیباست. با اینکه حیلی شاده و خیلی زیباست اما من باز هم گریه ام گرفته.. به به..
به به.. چقدر خوشحالم که دست های ریحانه با مضراب آشناست. من دست هایم را با کیبورد های سفید همینجا آشنا رکده ام و خودکارهای نازک و دیگر هیچ.. دلم می خواهد پیانو بزنم. اما نه.. نمی دانم چرا نه. شاید آنقدر ها هم پشن اش را ندارم.
.
شعر را می گفتم. چقدر زرهای زیادی در مغزم راه می روند که نمی شناسمشان..
شعر می خواندم از براهنی که خیلی دوست ش داشتم. " ش" نوشته بود در صفحه اش . " ش" در حال حاضر یکی از آدم های معرف عرصه ی عکاسی شده و کلی فالوور دارد و کلا هم آدم خلی نایسی ست. من از وال خوشم آمد. خوب بلد بود حال فلانی را بگیرد. یک جور خوب لات و مهربان و دخترانه بود.. آن روز گفت من مهندسی خوانده ام اما هزار سال پیش.. گفت من ایران تنها زندگی می کنم و همه ی خانواده ام در کاناد هستندما خودم ایران را خیلی دوست دارم.. الان از ان حرف ها 4 سال می گذرد او هم در کانادا زندگی می کند. عکس های محشر می گیرد. آن روز فقط گفت عکاسی را دوست دار. دوست دارد یاد بگیرد. حرف مفت نمی زد یاد گرفته.. فوق العاده اند عکس هایش.. " ش" دوست دختر یکی از همکلاسی هایم بود آن روز.. هم کلاسی ام و "ش" با هم تمام کردند. من با "ش" کمی دوست ماندم. با هم کمی دوست ماندیم. او از نوشته های من تعریف می کند و من از عکس های او
.
شعر را می گفتم... یعنی این همه گفتم و شعر را هنوز نگفتم؟:0 چقدر اطاله ی کلام آخر؟؟
حالا اطاله ی کلام آمد وسط یک چیز دیگری هم یادم آمد.. آخر اگر شعر را گفتم..
دیروز یکی از این سلبریتی های اینستاگرام را به خاطر اینکه دغدغه را با ق نوشته بود یعنی هر دوتا غ را ق نوشته بود آنفالو کردم.. واقعا همچین آدم بی جنبه ای هستم و عقده ای.. خوب چرایش این بود که جطور ممکن است آدم در این حد نداند.. در این حد که.. آخر.. اشتباه تایپی بوده؟ البته یک دلیل دیگر هم داشت. پیج ش 300 تا عکس بیشتر نداشت و من با خودم قرار گذاشته ام پیج های بالای 600 تا 700 عکس را فالو کنم که در لذتی مدام غرق باشم نه
امدن و رفتن ها شبه دوست...
.
... نوشته بود "ش" شعری از براهنی " به من بگو که کجا می روی پس از آن وقت ها که رویاها تعطیل می شوند."
از مجموعه ی در انتظار مادر
.
چقدر این شعر را دوست داشتم. شعر فوق العاده ی حال و روز من این روزها که می خواهم رویایی را بفرستم سر کارش.. بفرستم به جایی دور.. اما می ترسم. از اینکه رویایی را تعطیل کنم و رویای دیگری را جایگزین تمام تن و بدنم می لرزد..
صبر می کنم. صبر نام دیگر ترس است. یکی نوشته بود چون عاشقش هستم صبر می کنم. چه دروغ بزرگی.. و چه اسم بی قرار زیبایی برای ترس و هراس.. صبر ،گاهی نام دیگر ترس است.
.
از عشق گفتم. ان روز که فیلم م را توی فرهنگسرا اکران کردم دوستم امد و گفت.یکی از دوست های خیلی خوشتیپ م که فلسفه می خواند و همه ی دخترها عاشق ش بودن و به حق عاشق شدنی هم بود. یکی از خوبرویان عالم است او.. گفت: از عشق فیلم بساز نه از مادر بودن و اینها..
عشق.. عشق. همان که چهره ی آبی اش به تو لبخندهای قرمز شهوانی می زند و تو را گیج می کند و مسخره ات می کند به درستی..
وبلاگ ش را همیشه می خوانم. یک روزی که دکتری فلسفه می خواند در همان دانشگاه خودمان. کلا همان دانشگاه خودمان ماند . از اول ا آخر فلسفه خواند دانشگاه تهران. نوشته بود اگر همین الان بورس هارواردم کنند و بگویند بیا خانه و ماشین و زندگی ات هم تامین است عمرا اگر بروم. یعنی حوصله اش را ندارم. بعد اینقدر لحن اش جدی بود که من هم ساده باورم شده بود. یعنی به تصمیم ادم ها زیادی باور دارم. فکر می کنم مثلا اینکه آدم یک تصمیمی بگیرد دیگر تمام است.. اما چند سال پیش بود که فهمیدم اینطور نیست. یکی از دوست هایم برایم توضیح داد. با قصه برایم توضیح داد.
گفت فلانی اش که رفته بود و تصمیم گرفته بود برای همیشه از زندگی او برود بیرون.. اما بازگشت.. هر بار بازمی گشت.. یک بار البته دیگر بازنگشت..
چون قصه اش را قشنگ گفته بود من باورم شد و به خودم قبولاندم پس تصمیم های آدم ها آنقدر ها هم جدی نیست. آنقدر ها هم نباید ادم ها را تحویل گرفت وقتی می گوید تصمیم گرفته ام و ..
اما خوب تصمیم او جدی بود و رفت و دیگر برنگشت.
فلانی او را هم می بینم هنوز.. دوستیم با هم.. فلانی اش با دیگری در باغ و دشت و چمن و دریا عکس های سلفی قشنگی می گیرد.. او نمی بیند. او اگر ببیند کارش تمام است.. حتی الان هم.. باورش نمی شود . می گفت خواب دیده است که برمیگردد دوباره.. روزی دوباره وقتی بچه دارد و حامله است برمی گردد... و او.. و اوو .. و او .. دوباره قبول ش می کند.. آی عشق که چهره ی آبی ات گاهی اغوانی تیره است و می خندد بلند بلند به قامت ما..
.
دوست زیبارویم را می گفت. ایمیل زده که ی آیم امریکا.. دارم می آیم.. و یک ایالت خیلی دوری می رود.. یک جای پرتی که یک دانشگاه معروف دارد برای پست دکتری می آید.. گفت با هم برویم نیویورک گردی..
گفتم باشد. برویم..
همین دیگر این هم از تصمیمات سفت و محکم آدم ها..
.
می رود سین سیناتی .. اسم شهر را خیلی دوست دارم. او هی موفق می شود و هی موفق می شود و من برای او خیلی خوشحالم.. او یکی از نردترین و فیلسوف ترین آدم های زندگی من است. هر روز با دو کیلو پیپر پرینت شده می آید خانه.. عاشق پرینت کردن مقاله های نیچر و ساینس است و به همین بوی کاغذ راضی ست.. اصلا یکی از دلایلی که دو سال سر این کارش ماند همین پرنیتر بود کاغذها..
او یکی از دیوانگان عجیبی ست که من خیلی اتفاقی در یک روز از او خوشم آمد.. یعنی روزهای دیگر خوشم نمیآمد و فرداهایش هم شاید خوشم نمی آمد.. همان یک روز.. او خیلی خوشحال است. همیشه از من تشکر می کند و من بسیار تعجب می کنم برای این همه مهربان و قدردان بودنش.. آخر من این همه خوب نیستم واقعا؟ خیلی وقت ها بی گذشتم. خودخواهم.. اخلاقم بد است.. زنانگی ام کم است.. به خودم اهمیت نمی دهم.. اصلا خیلی چیزهای بد دیگر هم دارم.. اما او از من خیلی خوشش می آید.. و من واقعا حیرت می کنم..
به هرحال او تنهای ادمی ست که من شب ها از خدا می خواهم که خلی خیلی موفق باشد حتی خیلی خیلی پولدار باشد.. این آرزویی ست که حتی برای خودم هم ندارم. اما برای او دارم. او پول هایش را کیوا می سازد.. به ادم های دنیا پول می دهد..
و من خیلی ذوق می کنم. خیلی زیاد..
.
چه شد که از او نوشتم؟ او به من تیم فریس را معرفی کرد. مثل هزار چیز دیگری که او به من یاد داد . او من را خوب می شناسد. می داند که به چیزهایی سریع معتاد می شوم. پادکست های تیم فریس را گوش می کنم و برنامه ریزی می کنم.. دیوانه ی برنامه نوشتن ام.. او گفته نکن.. اینطوری تو بنده ی برنامه هایت می شوی. آن ها اما بنده ی تو هستند.
.
با وبااگ هیچچایک ها در ایران آشنا شدم. چقدر فضاهای تازه و جالبی در ایران است.. دانشگاه تهرانی هستند و گروه کوهنوردی بودند و بیشترشان فنی اند.. دختر هیچهایک موهایش بنفش است و من خیلی رنگ بنفش را روی مو دوست دارم. بعد از اینکه وبلاگش را خواندم دوباره وسوسه ی رویایم به من بازگشت.. هنوز مانده ام میانه.. هنوز نمی دانم چه درست است و چه..
.
دیروز میم میم میم را سرچ کردم.. همان که معروف است.. من او را از کتاب هایش و ترجمه هایش می شناختم. بعد سرچ اش کردم دیدم عه چهره هم که هست.. بعد هی می خواستم ببینم چه خوانده و کجا و ؟؟ انگلیسی خوانده بود لیسانس دانشگاه آزاد.. خیلی تعجب کردم دیگر.. همین..
.
راضیه مهدی زاده