وقت های که زندگی بی معنی می شه و رسالت ها بر باد می ره و جهان روی عبث خودشون رو به شدت هرچه تمام تر به رخ می کشه برام قصه تعریف می کنه. یکی از آرزوهاش اینه که پابلیک موتیوبتور بشه و بره به آدم ها و جمع های بزرگ امید بده و براشون قصه های خوب و قشنگ تعریف کنه. به خوبی به معجزه ی قصه ها آگاهه. می دونه که قصه ها چه کارهایی می تونن بکنن.
برام تعریف می کرد که خونه های شنی و ماسه ای رو دیدی که بچه های کوچیک لب دریا درست می کنند. گفت دیدی همشون بعد از یه تایمی می ریزن.. گفتم خوب آره حالا چی می خوای بگی.. می گفت می دونی اون ذره آخریه.. اون شن کوچیکی که آخر از همه گذاشته می شه و به اندازه ی بقیه ی شن هاست. دقیقا به اندازه ی بقیه شون. همون می تونه کل کوه شنی رو بریزه.. همون می تونیم ما باشیم. ما همون ذره هایی هستیم که اگه با هم باشیم شاید بتونیم خونه های شنی رو بریزیم.
ذره باشیم. مهم نیست. ذره هم تاثیرگذاره..
.
قصه هاش همیشه من رو به فکر فرو می بره فلجم می کنه. از کار و زندگی می ندازتم. همش فکر می کنم که راست می گه می تونیم اون ذره باشیم و... معجزه ی قصه ها...
.
توی امتحان زبان وربالم یکی از سوال ها این بود که برادر یکی از دوست های شما داره یه کار اشتباهی رو انجام می ده،پیشنهاد شما برای اینکه اون کارو انجام نده چیه؟
پیشنهاد من به برادر این بود که برای برادرش قصه تعریف کنه. قصه ی آدم هایی که این کارو انجام می دادن و بعد از اینکه دیگه اون کارو انجام ندادن و تغییر دادند مسیر زندگی شون رو.. بعدش چی شد.. گفتم باید براش قصه تعریف کنه.
چیزی که جالبه من این ماجرارو وقتی بچه بودم هم می دونستم. یه جورایی به شکل شهودی می دونستم که قصه ها تنها معجزه های زمینی هستند که باعث آرامش و شادی و آسودگی خیال آدم ها می تونن باشن.
پیش دانشگاهی که بودم می رفتم دزاشیب،کانون شاعران و نویسندگان. اونجا معلم نویسندگی داشتیم و بعد از کلاس من می رفتم توی کتابخونه ی خیلی کوچیکی که رو به یه حوض آبی بود می نشستم و با کتاب ها لاس می زدم. بعد یه بار دم حوض نشسته بودم تا بابا بیاد دنبالم و بریم خونه با هم. یه خانومی نشسته بود و با حسرت و با تلخی و به سخره به بچه اش نگاه می کرد که داشت با سبزه ها و جلبک های توی حوض بازی می کرد. من نیمکت کناری نشسته بودم زن به من نگاه کرد و با پوزخند و اشاره به بچه اش گفت:پنج ساله شه اما نمی تونه درست حسابی حرف بزنه. اصلا یک کلمه هم بلد نیست بگه...
بعد من الکی بهش گفتم نگران نباشید. من یه پسرخاله داشتم اینجوری بود. الان راحت حرف می زنه و هیچ مشکلی نداره و پسرخاله ی منم از 7 سالگی تازه راه افتاد. ولی الان عالی تر از همه حرف می زنه و... بعد هم زن شروع کرد به سوال پرسیدن که دکتر بردنش؟ چجوری بود؟ الان راحت حرف می زنه؟ لکنت زبون نداره و...
من جواب همه ی سوال ها رو با شرح و بسط و قصه می دادم.
بابا آمد و من رفتم و زن خوشحال بود و از هم خداحافظی کردیم. من آن روز خیلی خوشحال بودم و تصمیم گرفتم همیشه از این قصه های آماده داشته باشم برای آدم ها...
من اصلا خاله ندارم. پسرخاله که جای خود دارد.
راضیه مهدی زاده
برام تعریف می کرد که خونه های شنی و ماسه ای رو دیدی که بچه های کوچیک لب دریا درست می کنند. گفت دیدی همشون بعد از یه تایمی می ریزن.. گفتم خوب آره حالا چی می خوای بگی.. می گفت می دونی اون ذره آخریه.. اون شن کوچیکی که آخر از همه گذاشته می شه و به اندازه ی بقیه ی شن هاست. دقیقا به اندازه ی بقیه شون. همون می تونه کل کوه شنی رو بریزه.. همون می تونیم ما باشیم. ما همون ذره هایی هستیم که اگه با هم باشیم شاید بتونیم خونه های شنی رو بریزیم.
ذره باشیم. مهم نیست. ذره هم تاثیرگذاره..
.
قصه هاش همیشه من رو به فکر فرو می بره فلجم می کنه. از کار و زندگی می ندازتم. همش فکر می کنم که راست می گه می تونیم اون ذره باشیم و... معجزه ی قصه ها...
.
توی امتحان زبان وربالم یکی از سوال ها این بود که برادر یکی از دوست های شما داره یه کار اشتباهی رو انجام می ده،پیشنهاد شما برای اینکه اون کارو انجام نده چیه؟
پیشنهاد من به برادر این بود که برای برادرش قصه تعریف کنه. قصه ی آدم هایی که این کارو انجام می دادن و بعد از اینکه دیگه اون کارو انجام ندادن و تغییر دادند مسیر زندگی شون رو.. بعدش چی شد.. گفتم باید براش قصه تعریف کنه.
چیزی که جالبه من این ماجرارو وقتی بچه بودم هم می دونستم. یه جورایی به شکل شهودی می دونستم که قصه ها تنها معجزه های زمینی هستند که باعث آرامش و شادی و آسودگی خیال آدم ها می تونن باشن.
پیش دانشگاهی که بودم می رفتم دزاشیب،کانون شاعران و نویسندگان. اونجا معلم نویسندگی داشتیم و بعد از کلاس من می رفتم توی کتابخونه ی خیلی کوچیکی که رو به یه حوض آبی بود می نشستم و با کتاب ها لاس می زدم. بعد یه بار دم حوض نشسته بودم تا بابا بیاد دنبالم و بریم خونه با هم. یه خانومی نشسته بود و با حسرت و با تلخی و به سخره به بچه اش نگاه می کرد که داشت با سبزه ها و جلبک های توی حوض بازی می کرد. من نیمکت کناری نشسته بودم زن به من نگاه کرد و با پوزخند و اشاره به بچه اش گفت:پنج ساله شه اما نمی تونه درست حسابی حرف بزنه. اصلا یک کلمه هم بلد نیست بگه...
بعد من الکی بهش گفتم نگران نباشید. من یه پسرخاله داشتم اینجوری بود. الان راحت حرف می زنه و هیچ مشکلی نداره و پسرخاله ی منم از 7 سالگی تازه راه افتاد. ولی الان عالی تر از همه حرف می زنه و... بعد هم زن شروع کرد به سوال پرسیدن که دکتر بردنش؟ چجوری بود؟ الان راحت حرف می زنه؟ لکنت زبون نداره و...
من جواب همه ی سوال ها رو با شرح و بسط و قصه می دادم.
بابا آمد و من رفتم و زن خوشحال بود و از هم خداحافظی کردیم. من آن روز خیلی خوشحال بودم و تصمیم گرفتم همیشه از این قصه های آماده داشته باشم برای آدم ها...
من اصلا خاله ندارم. پسرخاله که جای خود دارد.
راضیه مهدی زاده