دوست داشتم خیلی از "نفس" بنویسم. اینکه چقدر دوستش داشتم. اینکه چقدر کودکانه بود و چقدر شبیه فکرهای من بود از جنگ. از نگاه بچه ها.. از همه ی قشنگی هایی که می شه از زبون یه دختر بچه دید و شنید.
به نرگس آبیار حسودی م می شه که اینقدر قشنگ دنیای کودکانه ای رو به تصویر کشیده که آخرش من اشکم بند نمی اومد. که نمی دونی چرا جنگ باید بیفته روی رویاهای بچه ها. روی قصه های یچه ها.. که میاد و می بره بچه ها رو.. که به تاپ و تاپ بازی هم رحم نمی کنه...
می خواستم خیلی از نفس بنویسم اما نمی شه.. نمی تونم. یادم نمیاد.. یادم رفته.. اینقدر که غرق شدم یادم رفت. اینقدر که خیس شدم یادم رفت.
به نرگس آبیار حسودی م می شه که اینقدر قشنگ دنیای کودکانه ای رو به تصویر کشیده که آخرش من اشکم بند نمی اومد. که نمی دونی چرا جنگ باید بیفته روی رویاهای بچه ها. روی قصه های یچه ها.. که میاد و می بره بچه ها رو.. که به تاپ و تاپ بازی هم رحم نمی کنه...
می خواستم خیلی از نفس بنویسم اما نمی شه.. نمی تونم. یادم نمیاد.. یادم رفته.. اینقدر که غرق شدم یادم رفت. اینقدر که خیس شدم یادم رفت.