بعضی وقت ها که معمولا عصرهای پاییز و زمستان بود. یک بار هم بهار بود.. می رفتم خانه شان. خانه شان رو به شلوغ ترین خیابان شهر بود و همیشه سربازها با تفنگ و باتوم سر کوچه ایستاده بودند.
حتی شب ها هم سربازها بودند. حتی آن شبی که باران می آمد و جوی کوتاهی توی یک کوچه ی بن بست راه افتاده بود و من به او می گفتم: تو قشنگترین معشوقه ای هستی که تا به حال دیده ام.
او باور نمی کرد. شاید هم می کرد. اما من را مشکوک نگاه می کرد و من تک تک اجزای صورتش را دنبال آن عنصر جنون می گشتم. ان چیزی که او می گفت: " تو نمی فهمی.. یه چیزی داره که آدمو وحشی می کنه.. یه چیزی که فقط اون داره.. یه چیزی که مال اونه... مال هیچ دختره دیگه ای نیست."
.
در تو سکوت می دیدم و باران و سربازهایی که از پشت سرت رد می شدند و در انتهای کوچه به من و تو مشکوک شده بودند.
.
.
می مردم برای اینکه شب خانه ی آن ها باشم. با هم بخوابیم و حس کنیم دخترهای مجرد تنهایی هستیم که یک شب را در کوچه ای دور در تهران،نشسته ایم به حرف زدن. به شعر خواندن گاهی.
به خاله زنک بازی و ماجراهای دانشکده.. به گروه ادبیات و فلسفه و... اگر " س " می امد خیلی خوش به حالم می شد. با آن دندان های ریز مهربانش همش می خندید و می خنداند و من عاشقش بودم. عاشق اینکه حرف بزند و تیکه بیندازد و.. هیچ کس انگار به اندازه ی او بانمک نبود.هیچ کس...
" میم" ملاحت بود و آرامش و همان چیزی که او می گفت وحشی اش می کند. " میم" را همه عاشق می شدند. " میم" قصه ساز نویسنده ها بود و ادبیات می خواند و شعرها را توی زندگی اش،توی چشم هایش، توی خیابان های شهر،توی اتوبان های تهران جاری می کرد. " میم" ساده قشنگ بود. بی صدا قشنگ بود. در سکوت،قشنگ بود.
او آسوده و بی پروا،گوشت ها را از فریزر بیرون می آورد و غذا درست می کرد و من حیرت می کردم. از اینکه از غذا درست کردن نمی هراسد.. از اینکه بوهای خوب راه می اندازه و با زعفران و ظرایف اش آشناست.. می گفتم: واای خوش به حالت.. چطور ممکنه آخه..؟؟
.
.
از " میم" و " س" عکس های دور دارم و گاهی می بینم من را می خوانند.. از تو هنوز همین سوال را دارم توی سرم" چطور ممکن است؟"
.
راضیه مهدی زاده
حتی شب ها هم سربازها بودند. حتی آن شبی که باران می آمد و جوی کوتاهی توی یک کوچه ی بن بست راه افتاده بود و من به او می گفتم: تو قشنگترین معشوقه ای هستی که تا به حال دیده ام.
او باور نمی کرد. شاید هم می کرد. اما من را مشکوک نگاه می کرد و من تک تک اجزای صورتش را دنبال آن عنصر جنون می گشتم. ان چیزی که او می گفت: " تو نمی فهمی.. یه چیزی داره که آدمو وحشی می کنه.. یه چیزی که فقط اون داره.. یه چیزی که مال اونه... مال هیچ دختره دیگه ای نیست."
.
در تو سکوت می دیدم و باران و سربازهایی که از پشت سرت رد می شدند و در انتهای کوچه به من و تو مشکوک شده بودند.
.
.
می مردم برای اینکه شب خانه ی آن ها باشم. با هم بخوابیم و حس کنیم دخترهای مجرد تنهایی هستیم که یک شب را در کوچه ای دور در تهران،نشسته ایم به حرف زدن. به شعر خواندن گاهی.
به خاله زنک بازی و ماجراهای دانشکده.. به گروه ادبیات و فلسفه و... اگر " س " می امد خیلی خوش به حالم می شد. با آن دندان های ریز مهربانش همش می خندید و می خنداند و من عاشقش بودم. عاشق اینکه حرف بزند و تیکه بیندازد و.. هیچ کس انگار به اندازه ی او بانمک نبود.هیچ کس...
" میم" ملاحت بود و آرامش و همان چیزی که او می گفت وحشی اش می کند. " میم" را همه عاشق می شدند. " میم" قصه ساز نویسنده ها بود و ادبیات می خواند و شعرها را توی زندگی اش،توی چشم هایش، توی خیابان های شهر،توی اتوبان های تهران جاری می کرد. " میم" ساده قشنگ بود. بی صدا قشنگ بود. در سکوت،قشنگ بود.
او آسوده و بی پروا،گوشت ها را از فریزر بیرون می آورد و غذا درست می کرد و من حیرت می کردم. از اینکه از غذا درست کردن نمی هراسد.. از اینکه بوهای خوب راه می اندازه و با زعفران و ظرایف اش آشناست.. می گفتم: واای خوش به حالت.. چطور ممکنه آخه..؟؟
.
.
از " میم" و " س" عکس های دور دارم و گاهی می بینم من را می خوانند.. از تو هنوز همین سوال را دارم توی سرم" چطور ممکن است؟"
.
راضیه مهدی زاده