یه بچه ی سرخ داشتیم. با هم به دنیاش آورده بودیم. نگاهش می کردیم. چقدر چشم هاش شبیه ما بود. لب های صورتی ش.. یه بچه داشتیم که دلمون نمی اومد تو جنگل های آمازون ولش کنیم اما چاره ای نبود. باید از برزیل می رفتیم.
موهای فرفری بچه مون رو دور انگشت شصت مون می پیچوندیم و عطر مرطوب موی بچه و برگ های درخت انجیر جا می موندن لای انگشت هامون.. اما باز هم چاره ای نبود. باید از اون شهر می رفتیم. سایوپایولو شهر ما نبود. من می خواستم برم لوگزامبورگ و تو هم می گفتی تهران.. عاشق تهران بودی.. اونجا آدم ها عاشقت می شدند. همین شد که من تهران رو بوسیدم و اسمش رو نوشتم تو دفتر خاطرات.. بعد هم با یه خودکار سیاه افتادم به جونش و خط خطی ش کردم. همین دیگه.. تهران تموم شد.. به همین سادگی.. تورو چی کار می کندم؟ دختر موفرفری مون رو ...
اون روز که دلم درد گرفت و کمرم و همه ی زانوهام سر شده بود، دراز کشیدم رو تنه ی یه درخت که خیلی خار داشت.پاهام مال خودم نبود. یکی به اسپنیش می گفت سی سی.. و یک عالمه کلمه ی خوش هجای دیگه...
دخترمون که دنیا اومد من مردم. بعد تو چشم هام رو با برگ های درخت خرمالو پوشوندی.. یه جایی خونده بودی برگ ها شفا می دن.. بینایی میارن. زندگی دوباره میدن..
من زنده شدم و دیدم یه دختر دارم به اسم قاصدک..
گفتم می مونی سایوپایولو یا برگردیم لوگزامبورگ؟؟ تو گفتی بلیط کرتیا رو گرفتی و بعد هم می ری مونیخ و بعد هم تهران.. گفتی دخترمون رو باید تو برگ ها بزرگ کنیم. گفتی قاصدک باید زبون این جنگل رو یاد بگیره..
گفتم می مونی به خاطرش؟ گفتم تهران رو فراموش می کنی؟
یه لحظه سرت رو کج کردی و خندیدی و چشم هات رو بستی و رفتی عقب.. بهت چشم غره رفتم... بالای پلکم رو یه پشه زد. درست همون لحظه.. اما اگه بدونی چقدر یادم موند اون کج شدنت رو . اون مدلی که خندیدی و خم شدی و یه پیچک افتاد رو یقه ی پاره ی لباست...
گفتی برای قاصدک یه کوله پشتی درست کردی با نخ ابریشم.
من گفتم من می خوام بمونم.. عاشق امازون م.. گفتم برو.. قاصدک رو هم ببر..
.
لج کرده بودم. می دونستم بری اون کج خم شدن گردنت تا ابد می مونه.. می خواستم اون لحظه بمونه و تو رفته باشی و قاصدک یه روز بیفته دنبالم.. یه روز که می شه بیست سال دیگه..
.
.
تو رفتی..
پاهام سر شدن.
هنوز دو سال دیگه مونده تا رد شدن قاصدک از این ورا..
.
راضیه مهدی زاده
موهای فرفری بچه مون رو دور انگشت شصت مون می پیچوندیم و عطر مرطوب موی بچه و برگ های درخت انجیر جا می موندن لای انگشت هامون.. اما باز هم چاره ای نبود. باید از اون شهر می رفتیم. سایوپایولو شهر ما نبود. من می خواستم برم لوگزامبورگ و تو هم می گفتی تهران.. عاشق تهران بودی.. اونجا آدم ها عاشقت می شدند. همین شد که من تهران رو بوسیدم و اسمش رو نوشتم تو دفتر خاطرات.. بعد هم با یه خودکار سیاه افتادم به جونش و خط خطی ش کردم. همین دیگه.. تهران تموم شد.. به همین سادگی.. تورو چی کار می کندم؟ دختر موفرفری مون رو ...
اون روز که دلم درد گرفت و کمرم و همه ی زانوهام سر شده بود، دراز کشیدم رو تنه ی یه درخت که خیلی خار داشت.پاهام مال خودم نبود. یکی به اسپنیش می گفت سی سی.. و یک عالمه کلمه ی خوش هجای دیگه...
دخترمون که دنیا اومد من مردم. بعد تو چشم هام رو با برگ های درخت خرمالو پوشوندی.. یه جایی خونده بودی برگ ها شفا می دن.. بینایی میارن. زندگی دوباره میدن..
من زنده شدم و دیدم یه دختر دارم به اسم قاصدک..
گفتم می مونی سایوپایولو یا برگردیم لوگزامبورگ؟؟ تو گفتی بلیط کرتیا رو گرفتی و بعد هم می ری مونیخ و بعد هم تهران.. گفتی دخترمون رو باید تو برگ ها بزرگ کنیم. گفتی قاصدک باید زبون این جنگل رو یاد بگیره..
گفتم می مونی به خاطرش؟ گفتم تهران رو فراموش می کنی؟
یه لحظه سرت رو کج کردی و خندیدی و چشم هات رو بستی و رفتی عقب.. بهت چشم غره رفتم... بالای پلکم رو یه پشه زد. درست همون لحظه.. اما اگه بدونی چقدر یادم موند اون کج شدنت رو . اون مدلی که خندیدی و خم شدی و یه پیچک افتاد رو یقه ی پاره ی لباست...
گفتی برای قاصدک یه کوله پشتی درست کردی با نخ ابریشم.
من گفتم من می خوام بمونم.. عاشق امازون م.. گفتم برو.. قاصدک رو هم ببر..
.
لج کرده بودم. می دونستم بری اون کج خم شدن گردنت تا ابد می مونه.. می خواستم اون لحظه بمونه و تو رفته باشی و قاصدک یه روز بیفته دنبالم.. یه روز که می شه بیست سال دیگه..
.
.
تو رفتی..
پاهام سر شدن.
هنوز دو سال دیگه مونده تا رد شدن قاصدک از این ورا..
.
راضیه مهدی زاده