برام تعریف کرد که یه آقایی بود که وقتی عاشق شد همه بهش خندیدن.. اصلا همه از خنده غش کردن.. دلشون رو گرفتند و ولو شدند که چی میگی تو آخه؟؟
اما اون عاشق شده بود و این حرف ها حالیش نبود. معشوقه ش که هیچ چیزی ازش نمی دونیم که نمی دونیم مثلا چشم های سبز داشت یا آبی؟ که نمی دونیم ابروهای پرپشت داشت یا نازک؟ که نمی دونیم وقتی می خندید دندون های جلویی ش بیرون میزد یا نه فقط لبخندهای ملیح بلد بود.. ما از اون دختری که اون براش می مرد هیچی نمی دونیم...
فقط می دونیم یه روز،دختر بهش گفت اگه راست می گی... اگه خیلی عاشقمی.. اگه واقعا این همه که می گی دوستم داری.. گوش هاتو.. گوش هاتو ببر برام. گوش چپ تو ببر و برام بیار...
.
بعد هم شب شد و دختر به سقف سفید اتاقش خیره شد و از این ایده ی مسخره خنده ش گرفت و هس به سقف خیره شد و دلش یه نخ سیگار خواست،کوبایی باشه و قهوه ای.. اما سیگاری در کار نبود.. پس اون ساعت ها به سقف خیره شد چون خیره شدن به سقف اون هم در شب از مهمترین کارهای فیلسفوفانه ی دنیاست.
.
فردا صبح،دختر از خواب بیدار شد. دامن پف دارش رو پوشید. زیرش هم یه سیم گرد بزرگ وشید که دامنش صاف وایسته و هی چین و چروک نشه..
داشت از خونه بیرون می رفت که پستچی گفت: خانوم... خانوم.. این پاکت مال شماست...
.
دختر،عاشق پاکت های نامه بود. نمی تونست صبور باشه. همون لحظه پاکت رو باز کرد... یه گوش بود. یه گوش نصفه ی عاشق...
.
.
همه بهش گفتن دیوونه ست.. همه گفتن خول و چل ه.. همه تنهاش گذاشتن..
تو یه خونه ی چوبی زندگی می کرد با یه صندلی رو به آسمون.. یه خونه و یه پنجره و یه صندلی همه ی دنیای یه گوش شده بودند. از اون روز همه بهش می گفتن دیوونه ی یه گوش...
تو فقط و تنهایی و بوی رنگ مرد وقتی که سی و هفت سالش بود و هنوز به دختری فکر می کرد که ما هیچی ازش نمی دونیم.
.
راضیه مهدی زاده
اما اون عاشق شده بود و این حرف ها حالیش نبود. معشوقه ش که هیچ چیزی ازش نمی دونیم که نمی دونیم مثلا چشم های سبز داشت یا آبی؟ که نمی دونیم ابروهای پرپشت داشت یا نازک؟ که نمی دونیم وقتی می خندید دندون های جلویی ش بیرون میزد یا نه فقط لبخندهای ملیح بلد بود.. ما از اون دختری که اون براش می مرد هیچی نمی دونیم...
فقط می دونیم یه روز،دختر بهش گفت اگه راست می گی... اگه خیلی عاشقمی.. اگه واقعا این همه که می گی دوستم داری.. گوش هاتو.. گوش هاتو ببر برام. گوش چپ تو ببر و برام بیار...
.
بعد هم شب شد و دختر به سقف سفید اتاقش خیره شد و از این ایده ی مسخره خنده ش گرفت و هس به سقف خیره شد و دلش یه نخ سیگار خواست،کوبایی باشه و قهوه ای.. اما سیگاری در کار نبود.. پس اون ساعت ها به سقف خیره شد چون خیره شدن به سقف اون هم در شب از مهمترین کارهای فیلسفوفانه ی دنیاست.
.
فردا صبح،دختر از خواب بیدار شد. دامن پف دارش رو پوشید. زیرش هم یه سیم گرد بزرگ وشید که دامنش صاف وایسته و هی چین و چروک نشه..
داشت از خونه بیرون می رفت که پستچی گفت: خانوم... خانوم.. این پاکت مال شماست...
.
دختر،عاشق پاکت های نامه بود. نمی تونست صبور باشه. همون لحظه پاکت رو باز کرد... یه گوش بود. یه گوش نصفه ی عاشق...
.
.
همه بهش گفتن دیوونه ست.. همه گفتن خول و چل ه.. همه تنهاش گذاشتن..
تو یه خونه ی چوبی زندگی می کرد با یه صندلی رو به آسمون.. یه خونه و یه پنجره و یه صندلی همه ی دنیای یه گوش شده بودند. از اون روز همه بهش می گفتن دیوونه ی یه گوش...
تو فقط و تنهایی و بوی رنگ مرد وقتی که سی و هفت سالش بود و هنوز به دختری فکر می کرد که ما هیچی ازش نمی دونیم.
.
راضیه مهدی زاده