کی از کتاب های فوق العاده ای که توی این مدت خوندم. عالی بود واقعا. البته من طرح جلد رو اصلا دوست نداشتم. ولی صمیمت داستان و نوشته های بی ریای نادر ابراهیمی هم من رو به خنده انداخت و هم گریه..
از این همه سختی گریه م گرفت و از بعضی کارهاش مثل اینکه سربازی معاف ش کردند و دوست هاش ازش پرسیدن تو چی؟ تو یعنی نزدیش؟ :)
.
" وقتی در برابر چنین لحظه های غول آسا و تعیین کننده ای قرار می گیریم به جای بازگشتن و از نو ساختن،عکس العمل های منفی متفاوتی از خود نشان می دهیم. بعضی ها خود را با شرایط موجود منطبق می کنند و می گویند: اینطور شد دیگر. حالا ادامه بده و معطل نکن.بعضی ها تا آخر عمر شکست را با خود می کشند و بعضی ها ترمیم می کنند و پوششی زینتی بر گرانبهای مرده ی خویش می گذراند."
.
" راستی چرا
هیچ مریضی حق ندارد به پزشک بگوید : نسخه ات مرا خوب نکرد. پولم را پس بده. یا نسخه ات فقط کمی حال مرا بهتر کرد. نصف پولم را پس بده."
.
کار کردن های بی وقفه و مدام اش در چاپخانه و صحرا و شاگرد شوفر بودن و دفتر مجله و پزوهشکده و ... من را یاد کارهایی انداخت که در دوره ی داشنجویی انجام می دادم. همه اش هم بی ثمر تقریب.. نه خیلی بی ثمر.. حداقل اش این بود که خرج خودم را درمی آوردم و کلی آدم های جدید دیدم. مثلا کار کردن در کلاس های هنری آموزش جعبه سازی و جعبه های تزیینی که در حوالی میدان آزادی بود و من همیشه در رد شدن از خیابان قبض روح می شدم و یک بار اتوبوس نزدیک بود از رویم رد شود. با کار کردنم در آموزشگاه صادقیه که اسمش بود خواجه نصیر.دقیقا در ستارخان بود.
شاگر خصوصی هایم در نارمک و میدان ندا و چیذر و فرمانیه و حکیمه که باید صبح های خیلی زود مثلا 5 و 6 بیدار می شدم و راه می افتادم تا به اتوبس برسم و دو ساعت توی راه بودم. یک بار هم انقدر شلوغ بود که پایم ماند لای در ب اتوبوس و داشتم از درد می مردم و آخ بلند هم نمی گفتم. نمی دانم چرا .. شاید خجالت می کشیدم.
کار کردن م در موسسه ی دو طیقه ی سرسبز که تحقیرم کرد برای نداشتن تراول در کیفم. کار کردنم در موسسه ی گلبرگ که گفت همه تا معلم می شوید اینجا و برایمان لباس فرم خریده بود و بعد به دلایل مجهولی انجا برچیده شد.
کار کردنم در موسسه ی اینترنتی پویان ادیبان که سی دی های آموزشی می فروختند و ما آنلاین به بچه ها درس می دادیم و آنجا بخاری های خیلی گرمی همیشه روشن بود و من موقع کار کردن حفه می شدم از گرما و رییس مان هزار سال یش شریف مهنسی مکانیک خوانده بود و من با تحسین نگاهش می کردم و ریاضی ناطق می دیدم اش.. الان یکی شان همین پشت خوابیده تحویل ش هم نمی گیرم :).
کار کردنم در گل سازی سرسیز که گل های مصنوعی درست می کردیم و خیلی مسخره از آب در می آمد. کار کردنم در قلم چی کثیف ترین موسسه ی دنیا که مشاور بودم و پشتبان و معلم و به بچه ها زنگ می زدم و انجا با مادر سوگند آشنا شدم و یم گفت پارسال همه ی اروپا را با سوگند رفته اند و گشته اند و من شاخ در می آوردم و سکته می کردم.
کار کردنم در علوی که گفت شما که حتما باید از تابستون بیاید و درس بدید و من از ذوق مردم و تایستان موسسه برچیده شد.
در مدرسان شریف که دوره ی ارشد کتاب نوشتیم و مشاوره دادیم و کمی پول گیرمان آمد ولی در کل انجا هم جای مزخرفی بود.
رفتن به آموزش پرورش و پر کردن هزار فرم و مصاحبه رفتن در نیاوران زعفارنیه و حتی یک بار هم راه افتادم رفتم بهارستان که هی موتوری ها تیکه می انداختند و مدیر مدرسه گفت ما معلم چادری می خوایم.
کار کردنم در دفتر مجله ی دانشگاه هنر و بانی فیلم و مجله ی فیروزه و مجله ی ترنج که پول هم می دادند کم البته.
کار کردنم در مجله ی ابن سینا که اولین تجربه ی مجله بود و یوسف آباد بود و مسیر سربالایی طولانی را باید هر روز پیاده می رفتم و آخرش هم مدیر عاشقم شد و همه چیز به گند کشیده شد.
رفتن به آن دخمه ی عجیب غریب برای فیلم نامه نویسی که همکار و دستیار فلیم نامه شوم و هیچی شد و.. همه اش با ابن مشغله ریخت توی سرم...
.
" حال را می شود با درد گذر کرد اما تصور دردآلود بودن آینده و دوام بدون دگرگونی حال انسان را از پا در می آورد. بهشت وعده ی کاملی نیست."
.
" او که خیال نداشت ساندویچ فروش بشود. فقط خیال داشت یک شبه میلونر شود."
.
" حالا یک شبه روشنفکر هستم."
.
" در تمام این سال ها این زنم بود که به جای من مقاومت می کرد. با سکوتی رضایت مندانه."
.
" مگر ابن مشغله به این آسانی وا می دهد؟ البته که می دهد. من شعارها را برای آدم های قوی و سالم می دهم نه برای خودم که ترسو و واخورده ام."
.
" اینک زمان آزادی بود و رهایی. استعفا پشت استعغا... راه،بهتر از منزلگاه است."
.
آخ آخ.. اینجا داره آروزی من رو می نویسه.. کار کردن با بچه ها و برای بچه ها.. من چقدر دوست دارم برم معلم بچه های دبستانی بشم؟ چقدر دوست دارم با بچه ها شعر بخونم.. آخرش با همهی عزیزان ش یک عالمه کار می کنند برای بچه ها... عالی..
.
راضیه مهدی زاده
از این همه سختی گریه م گرفت و از بعضی کارهاش مثل اینکه سربازی معاف ش کردند و دوست هاش ازش پرسیدن تو چی؟ تو یعنی نزدیش؟ :)
.
" وقتی در برابر چنین لحظه های غول آسا و تعیین کننده ای قرار می گیریم به جای بازگشتن و از نو ساختن،عکس العمل های منفی متفاوتی از خود نشان می دهیم. بعضی ها خود را با شرایط موجود منطبق می کنند و می گویند: اینطور شد دیگر. حالا ادامه بده و معطل نکن.بعضی ها تا آخر عمر شکست را با خود می کشند و بعضی ها ترمیم می کنند و پوششی زینتی بر گرانبهای مرده ی خویش می گذراند."
.
" راستی چرا
هیچ مریضی حق ندارد به پزشک بگوید : نسخه ات مرا خوب نکرد. پولم را پس بده. یا نسخه ات فقط کمی حال مرا بهتر کرد. نصف پولم را پس بده."
.
کار کردن های بی وقفه و مدام اش در چاپخانه و صحرا و شاگرد شوفر بودن و دفتر مجله و پزوهشکده و ... من را یاد کارهایی انداخت که در دوره ی داشنجویی انجام می دادم. همه اش هم بی ثمر تقریب.. نه خیلی بی ثمر.. حداقل اش این بود که خرج خودم را درمی آوردم و کلی آدم های جدید دیدم. مثلا کار کردن در کلاس های هنری آموزش جعبه سازی و جعبه های تزیینی که در حوالی میدان آزادی بود و من همیشه در رد شدن از خیابان قبض روح می شدم و یک بار اتوبوس نزدیک بود از رویم رد شود. با کار کردنم در آموزشگاه صادقیه که اسمش بود خواجه نصیر.دقیقا در ستارخان بود.
شاگر خصوصی هایم در نارمک و میدان ندا و چیذر و فرمانیه و حکیمه که باید صبح های خیلی زود مثلا 5 و 6 بیدار می شدم و راه می افتادم تا به اتوبس برسم و دو ساعت توی راه بودم. یک بار هم انقدر شلوغ بود که پایم ماند لای در ب اتوبوس و داشتم از درد می مردم و آخ بلند هم نمی گفتم. نمی دانم چرا .. شاید خجالت می کشیدم.
کار کردن م در موسسه ی دو طیقه ی سرسبز که تحقیرم کرد برای نداشتن تراول در کیفم. کار کردنم در موسسه ی گلبرگ که گفت همه تا معلم می شوید اینجا و برایمان لباس فرم خریده بود و بعد به دلایل مجهولی انجا برچیده شد.
کار کردنم در موسسه ی اینترنتی پویان ادیبان که سی دی های آموزشی می فروختند و ما آنلاین به بچه ها درس می دادیم و آنجا بخاری های خیلی گرمی همیشه روشن بود و من موقع کار کردن حفه می شدم از گرما و رییس مان هزار سال یش شریف مهنسی مکانیک خوانده بود و من با تحسین نگاهش می کردم و ریاضی ناطق می دیدم اش.. الان یکی شان همین پشت خوابیده تحویل ش هم نمی گیرم :).
کار کردنم در گل سازی سرسیز که گل های مصنوعی درست می کردیم و خیلی مسخره از آب در می آمد. کار کردنم در قلم چی کثیف ترین موسسه ی دنیا که مشاور بودم و پشتبان و معلم و به بچه ها زنگ می زدم و انجا با مادر سوگند آشنا شدم و یم گفت پارسال همه ی اروپا را با سوگند رفته اند و گشته اند و من شاخ در می آوردم و سکته می کردم.
کار کردنم در علوی که گفت شما که حتما باید از تابستون بیاید و درس بدید و من از ذوق مردم و تایستان موسسه برچیده شد.
در مدرسان شریف که دوره ی ارشد کتاب نوشتیم و مشاوره دادیم و کمی پول گیرمان آمد ولی در کل انجا هم جای مزخرفی بود.
رفتن به آموزش پرورش و پر کردن هزار فرم و مصاحبه رفتن در نیاوران زعفارنیه و حتی یک بار هم راه افتادم رفتم بهارستان که هی موتوری ها تیکه می انداختند و مدیر مدرسه گفت ما معلم چادری می خوایم.
کار کردنم در دفتر مجله ی دانشگاه هنر و بانی فیلم و مجله ی فیروزه و مجله ی ترنج که پول هم می دادند کم البته.
کار کردنم در مجله ی ابن سینا که اولین تجربه ی مجله بود و یوسف آباد بود و مسیر سربالایی طولانی را باید هر روز پیاده می رفتم و آخرش هم مدیر عاشقم شد و همه چیز به گند کشیده شد.
رفتن به آن دخمه ی عجیب غریب برای فیلم نامه نویسی که همکار و دستیار فلیم نامه شوم و هیچی شد و.. همه اش با ابن مشغله ریخت توی سرم...
.
" حال را می شود با درد گذر کرد اما تصور دردآلود بودن آینده و دوام بدون دگرگونی حال انسان را از پا در می آورد. بهشت وعده ی کاملی نیست."
.
" او که خیال نداشت ساندویچ فروش بشود. فقط خیال داشت یک شبه میلونر شود."
.
" حالا یک شبه روشنفکر هستم."
.
" در تمام این سال ها این زنم بود که به جای من مقاومت می کرد. با سکوتی رضایت مندانه."
.
" مگر ابن مشغله به این آسانی وا می دهد؟ البته که می دهد. من شعارها را برای آدم های قوی و سالم می دهم نه برای خودم که ترسو و واخورده ام."
.
" اینک زمان آزادی بود و رهایی. استعفا پشت استعغا... راه،بهتر از منزلگاه است."
.
آخ آخ.. اینجا داره آروزی من رو می نویسه.. کار کردن با بچه ها و برای بچه ها.. من چقدر دوست دارم برم معلم بچه های دبستانی بشم؟ چقدر دوست دارم با بچه ها شعر بخونم.. آخرش با همهی عزیزان ش یک عالمه کار می کنند برای بچه ها... عالی..
.
راضیه مهدی زاده