یک مدلی بود که در ایالت تگزاس آمریکا زندگی می کرد.هر روز ورزش می کرد. می رفت استخر. شنا را به شکل جدی دنبال می کرد و بعد از شنا هم دو ساعت تمام می دوید و وقتی می رسید خانه پروتین می خورد و قرص های مخصوص که عضله می آورد و زیبایی های مناطق خاص بدن. او همه ی آرزویش این بود که یک روز یک مدل معروف شود. به مجله های مختلفی روزمه و عکس می فرستاد. شاید که یک روزی یک مجله ای به او زنگ بزند.
.
.
یک دختری بود بیست و پنج ساله. در چین زندگی می کرد. شانگهای را دوست نداشت. پکن را دوست نداشت. بیجینگ را دوست نداشت. جهان را در کل دوست نداشت و زندگی کردن برایش یک چیز مسخره ی تکراری بود. هیچ کاری نبود که دوست داشته باشد. از روی بی حوصلگی تصمیم گرفت لخت شود و عکس های لخت ش را توی شبکه های مجازی پخش کند. بعد هم کم کم معروف شد و دوست هایش هم گفتند از ما هم عکس می گیری. دوست هایش هم لخت می شدند و او از آن ها به شکل های عجیب و غریبی عکس می گرفت. او اما کماکان بی حوصله بود و خوشحال نبود.
.
.
یک آقای سی و پنج ساله ای بود اهل اکوادور که عاشق شیشه ها بود. دوست داشت همه ی شیشه ها و پنجره ها برق بزنندو او عاشق تمیز کردن شیشه ها بود. به همین خاطر از کشورش آمد به شهر پر از برج و شیشه ش منهتن. او مهاجرت کرد و هر روز ساعت ها شیشه های برج ها را تمیز می کرد و از جرثقیل مخصوصش بالا می رفت و شیشه ها را برق می انداخت و وقتی می رسید خانه لبخند می زد به زندگی.
.
.
یک آقایی بود شاعر بود. یعنی همه او را به ترانه سرا می شناختند اما او سال های بسیاری روانپزشکی خوانده بود و روزنامه نگاری کرده بود و در مجله های موفقیت از رمز و رازهای زندگی خوب گفته بود. او بیشتر سال های زندگی اش را رفته بود دانشگاه شهید بهشتی تهران و درس ها روانپزشکی را خوانده بود اما آدم های خیلی کمی او را به عنوان روانپزشک و روزنامه نگار می شناختند. اسمش که می آمد آدم ها زیر لب زمزمه می کردند" وقتی ابد چشم تو را از ازل می آفرید... من عاشق چشمت شدم..."
.
.
.
مدل آمریکایی یک روز که توی خانه نشسته بود و مادرش داشت غر می زد که وضعیت ایالت و نفت خیلی به هم ریخته و این دموکرات ها دیگر امسال نباید رای بیاورند، به مادرش چشم غره رفت و با خستگی پاهایش را مالید. امروز سه مایل دویده بود و ناراضی بود. نمی دانست باید مدل شود یا نه. هنوز هیچ مجله ای با او تماس نگرفت. این همه فمر پر کرده بود اما حتی یک موسسه هم خبری نبود.
مادرش همینطور که داشت غر می زد و بوی استیک و روغن سوخته همه ی خانه را برداشته بود،تلفن را برداشت. گفت: آره خونه ست.گوشی دستتون باشه.
فرنزیا رفت پای گوشی،سعی کرد خودش را کنترل کند. گفت کی می تونم بیام؟ من از همین فردا هم آمادگی دارم. گفتند نه باید هفته ی دیگه بیاید. قرارشان شد روی ریل های قطار برای عکاسی.
این اولین موسسه ای بود که او را تبدیل به یک مدل معروف می کرد. تلفن را قطع کرد. از پله های خانه بالا رفت و لباس هایش را روی تخت ریخت و به نوبت رو به آینه پوشید و خودش را در زاویه های مختلف نگاه کرد.
.
.
دوست های دختر چینی هر روز بیشتر از او می خواستند که سوژه ی عکس هایش باشد. دختر چینی نمی فهمید چرا باید این همه برای آدم ها جذاب باشد که خودشان را نمایش بدهند؟ خوب عکس شان در تمام دنیا پخش می شد و معروف می شدند.
کارهایی که دختر چینی به عنوان یک عکاس می کرد با بی حوصلگی همراه بود اما عجیب بود. کارهای عجیب ش دست به دست می چرخید و برایش مسیج می آمد از همه جای دنیا که از ما هم عکس بگیر لطفا.
بعد هم برایش مسیج های بیشتری آمد از آلمان و فرانسه و ایتالیا و لندن و نیویورک که بیا از عکس هایت نمایشگا بگذار.
دختر چینی دلیل این ایمیل ها را نمی دانست اما دلش نمی خواست این همه معروف شود. حالش از سفرهایی که می رفت به هم می خورد اما برای اینکه وقت ش را بگذراند می رفت و از او هزار عکس می گرفتند و میلیون ها فالوور داشت. هیچ کدام از این ها او را خوشحال نمی کرد. او بیست و هشت سالش شده بود و هر روز به یک شبکه ی تلویزیونی و روزنامه و مصاحبه.. او حالا یکی از معروف ترین هنرمندان دنیا بود.
او می خندید و اصلا نمی فهمید چه اتفاقی در حال افتادن است. خنده اش از سر رضایت نبود. ریشخند بود بیشتر... خوشحال نبود. حتی توی فیس بوک ش نوشته بود کاش همین روزها بمیرم.مرگ شاید من را خوشحال کند.
.
.
آقای اکوادوری در حالی که یک روز از طرف شرکت به یک ساختمان 50 طبقه رفته بود تا شیشه ها را تمیز کند با خودش فکر می کرد چقدر کارش را دوست دارد. با خودش فکر می کرد چقدر خوب شیشه ها را برق می اندازد. با خودش فکر می کرد کاش پسرهایش را یک روز بیاورد این بالا را نشان دهد.همه ی شهر زیر پای او بود. همه ی نیویورک و رودخانه ی هادسون بدون هیچ حفاظی زیر چشم های او بود که طنابش شل شد و او از طبقه ی 47 افتاد پایین.
.
.
ترانه سرا که در زندگی اش کارهای متنوعی کرده بود جالا خیلی معروف بود و به عنوان شاعر همه جا دعوت می شد و زندگی اش توی فرهنگستان زبان و ادبیات فارسی می گذشت. یک بار وقتی یکی از آشنایانش فوت کرده بود برایش به رسم یادبود و احترام نوشت:
هر سال
یک بار
از لحظهی مرگم
بیتفاوت گذشتهام
بیآنکه
بفهمم یک روز
در چنین لحظهای
خواهم مُرد
■ بعضی مرگ ها غیرمنتظره است
با اینکه #مرگ ، غیرمنتظره نیست.
او دو روز بعد در یک تصادف فوت می کند و هیچ کس باورش نمی شود که مرگ اینچنین نزدیک است. این همه نزدیک و چسبیده به جان.
.
.
مدل آمریکایی آن روز آماده می شود و می رود سمت ریل های قطار. چند دست لباس با خودش برده است. با شادی با مادرش خداحافظی می کند و می گوید برام دعا کن که کارم بگیره و بعدش بتونم از مجله ها و موسسه های معروف تر پیشنهاد کاری بگیرم.
او روی ریل های قطار می ایستد. عکاس می گوید کمی کج تر بایست. لبخندت را ملیح تر.. نگاهت به دور... دست هایت را روی باسن ات بگذار. پاهایت. زانوها. نوک انگشت ها. آرنج....
قطار می آید. او هنوز ایستاده لبخند می زند. می داند که قطار از کنارش رد می شود. قطار می آید و او را زیر می کند.
.
.
رن هنگ حالا یک عکاس معروف جهانی ست. عکس هایش در اینستاگرام شیر می شود. او مدل های چینی را به جهان مدل و عکاسی و هنر معروفی می کند. او بیست و نه ساله ست. کم کم سی ساله می شود. خسته است. هنوز هم خوشحال نیست.
شب می خوابد. در حالیکه ایمیل های درخواست نمایشگاه عکاسی در جمهوری دومینکن را بی جواب می گذارد. روی تخت دراز می کشد. قرص های افسردگی اش را می خورد.بی دلیل می زند زیر گریه. خودش را لای پتو می پیچاند. سردش است. صبح بیدار نمی شود. به سی سال نمی رسد. می میرد. هیچ کس باورش نمی شود. چطور می شود؟ او خیلی جوان بود. یکی توی فیس بوکش می نویسند اما تو شاید برایت بهتر بود. خوب تو توی این دنیا خوشحال نبودی...
.
.
شیشه پاک کن اکوادوری افتاده بود روی زمین و آمبولانس و آتش نشان ها با سرعت از راه می رسیدند اما می دانستند که تنها کاری که باید در این لحظه انجام دهند این است که حواسشان باشد به جنازه که آسیب نبیند و ترک نخورد. می روند آرام به سمت ش تا جمع اش کنند و به خانواده اش خبر بدهند که می بینند گرم است و دارد نفس می کشد.او زنده بود و زنده ماند. یک ماه توی کما بود. بیرون آمد و همه ی بیمارستان و پزشک ها گفتند ما نمی فهمیم چه اتفاقی رخ داده.
.
.
گاهی دلت یک چیز را می خواهد خیلی زیاد. بیش از انکه فکر کنی. اینکه آدم ها ببینند تو را . اینکه باشی و بودنت را پررنگ کنی. بعد می روی و همان روز اول تمام می شوی. گاهی اصلا به این چیزها فکر نمی کنی و از سر بی کاری بلند می شوی و خودت را لخت می کنی و هی عکس می گیری و هی آرزو می کنی کاش هرچه زودتر این جهان تمام شود بعد هی معروف می شوی. هی آدم ها زنگ می زنند و می گویند بیا کشور ما و..
گاهی کارهای جدی می کنی و 10 ساعت در روز زیست می خوانی و می دانی که بزرگترین آرزویت قبول شدن در روان پزشکی دانشگاه تهران و بهشتی ست. آن وسط های ده ساعت هم ده دقیقه یک چیزهایی می نویسی شبیه ترانه. ده ساعت ها یک جای زندگی تمام می شودند و ده دقیقه آنقدر پررنگ می شوند که باورت نمی شود.
گاهی هم در شرایطی قرار می گیری که همه ی آدم های از جنس پوست و گوشت و استخوان در آن شرایط تمام می شوند. تو اما می مانی و زندگی دوباره شروع می شود و این بار فکر می کنی شاید به خاطر بچه ای که یک ساله است باید یک جور دیگر زندگی کنی...
این ها را یک روز در اخبار بی بی سی خواندم. خبرها و زندگی های واقعی . داستان شان را برای خودم ساختم و نوشتم. باشد که به معجزه ی قصه ها زنده بمانم.
.
راضیه مهدی زاده
.
.
یک دختری بود بیست و پنج ساله. در چین زندگی می کرد. شانگهای را دوست نداشت. پکن را دوست نداشت. بیجینگ را دوست نداشت. جهان را در کل دوست نداشت و زندگی کردن برایش یک چیز مسخره ی تکراری بود. هیچ کاری نبود که دوست داشته باشد. از روی بی حوصلگی تصمیم گرفت لخت شود و عکس های لخت ش را توی شبکه های مجازی پخش کند. بعد هم کم کم معروف شد و دوست هایش هم گفتند از ما هم عکس می گیری. دوست هایش هم لخت می شدند و او از آن ها به شکل های عجیب و غریبی عکس می گرفت. او اما کماکان بی حوصله بود و خوشحال نبود.
.
.
یک آقای سی و پنج ساله ای بود اهل اکوادور که عاشق شیشه ها بود. دوست داشت همه ی شیشه ها و پنجره ها برق بزنندو او عاشق تمیز کردن شیشه ها بود. به همین خاطر از کشورش آمد به شهر پر از برج و شیشه ش منهتن. او مهاجرت کرد و هر روز ساعت ها شیشه های برج ها را تمیز می کرد و از جرثقیل مخصوصش بالا می رفت و شیشه ها را برق می انداخت و وقتی می رسید خانه لبخند می زد به زندگی.
.
.
یک آقایی بود شاعر بود. یعنی همه او را به ترانه سرا می شناختند اما او سال های بسیاری روانپزشکی خوانده بود و روزنامه نگاری کرده بود و در مجله های موفقیت از رمز و رازهای زندگی خوب گفته بود. او بیشتر سال های زندگی اش را رفته بود دانشگاه شهید بهشتی تهران و درس ها روانپزشکی را خوانده بود اما آدم های خیلی کمی او را به عنوان روانپزشک و روزنامه نگار می شناختند. اسمش که می آمد آدم ها زیر لب زمزمه می کردند" وقتی ابد چشم تو را از ازل می آفرید... من عاشق چشمت شدم..."
.
.
.
مدل آمریکایی یک روز که توی خانه نشسته بود و مادرش داشت غر می زد که وضعیت ایالت و نفت خیلی به هم ریخته و این دموکرات ها دیگر امسال نباید رای بیاورند، به مادرش چشم غره رفت و با خستگی پاهایش را مالید. امروز سه مایل دویده بود و ناراضی بود. نمی دانست باید مدل شود یا نه. هنوز هیچ مجله ای با او تماس نگرفت. این همه فمر پر کرده بود اما حتی یک موسسه هم خبری نبود.
مادرش همینطور که داشت غر می زد و بوی استیک و روغن سوخته همه ی خانه را برداشته بود،تلفن را برداشت. گفت: آره خونه ست.گوشی دستتون باشه.
فرنزیا رفت پای گوشی،سعی کرد خودش را کنترل کند. گفت کی می تونم بیام؟ من از همین فردا هم آمادگی دارم. گفتند نه باید هفته ی دیگه بیاید. قرارشان شد روی ریل های قطار برای عکاسی.
این اولین موسسه ای بود که او را تبدیل به یک مدل معروف می کرد. تلفن را قطع کرد. از پله های خانه بالا رفت و لباس هایش را روی تخت ریخت و به نوبت رو به آینه پوشید و خودش را در زاویه های مختلف نگاه کرد.
.
.
دوست های دختر چینی هر روز بیشتر از او می خواستند که سوژه ی عکس هایش باشد. دختر چینی نمی فهمید چرا باید این همه برای آدم ها جذاب باشد که خودشان را نمایش بدهند؟ خوب عکس شان در تمام دنیا پخش می شد و معروف می شدند.
کارهایی که دختر چینی به عنوان یک عکاس می کرد با بی حوصلگی همراه بود اما عجیب بود. کارهای عجیب ش دست به دست می چرخید و برایش مسیج می آمد از همه جای دنیا که از ما هم عکس بگیر لطفا.
بعد هم برایش مسیج های بیشتری آمد از آلمان و فرانسه و ایتالیا و لندن و نیویورک که بیا از عکس هایت نمایشگا بگذار.
دختر چینی دلیل این ایمیل ها را نمی دانست اما دلش نمی خواست این همه معروف شود. حالش از سفرهایی که می رفت به هم می خورد اما برای اینکه وقت ش را بگذراند می رفت و از او هزار عکس می گرفتند و میلیون ها فالوور داشت. هیچ کدام از این ها او را خوشحال نمی کرد. او بیست و هشت سالش شده بود و هر روز به یک شبکه ی تلویزیونی و روزنامه و مصاحبه.. او حالا یکی از معروف ترین هنرمندان دنیا بود.
او می خندید و اصلا نمی فهمید چه اتفاقی در حال افتادن است. خنده اش از سر رضایت نبود. ریشخند بود بیشتر... خوشحال نبود. حتی توی فیس بوک ش نوشته بود کاش همین روزها بمیرم.مرگ شاید من را خوشحال کند.
.
.
آقای اکوادوری در حالی که یک روز از طرف شرکت به یک ساختمان 50 طبقه رفته بود تا شیشه ها را تمیز کند با خودش فکر می کرد چقدر کارش را دوست دارد. با خودش فکر می کرد چقدر خوب شیشه ها را برق می اندازد. با خودش فکر می کرد کاش پسرهایش را یک روز بیاورد این بالا را نشان دهد.همه ی شهر زیر پای او بود. همه ی نیویورک و رودخانه ی هادسون بدون هیچ حفاظی زیر چشم های او بود که طنابش شل شد و او از طبقه ی 47 افتاد پایین.
.
.
ترانه سرا که در زندگی اش کارهای متنوعی کرده بود جالا خیلی معروف بود و به عنوان شاعر همه جا دعوت می شد و زندگی اش توی فرهنگستان زبان و ادبیات فارسی می گذشت. یک بار وقتی یکی از آشنایانش فوت کرده بود برایش به رسم یادبود و احترام نوشت:
هر سال
یک بار
از لحظهی مرگم
بیتفاوت گذشتهام
بیآنکه
بفهمم یک روز
در چنین لحظهای
خواهم مُرد
■ بعضی مرگ ها غیرمنتظره است
با اینکه #مرگ ، غیرمنتظره نیست.
او دو روز بعد در یک تصادف فوت می کند و هیچ کس باورش نمی شود که مرگ اینچنین نزدیک است. این همه نزدیک و چسبیده به جان.
.
.
مدل آمریکایی آن روز آماده می شود و می رود سمت ریل های قطار. چند دست لباس با خودش برده است. با شادی با مادرش خداحافظی می کند و می گوید برام دعا کن که کارم بگیره و بعدش بتونم از مجله ها و موسسه های معروف تر پیشنهاد کاری بگیرم.
او روی ریل های قطار می ایستد. عکاس می گوید کمی کج تر بایست. لبخندت را ملیح تر.. نگاهت به دور... دست هایت را روی باسن ات بگذار. پاهایت. زانوها. نوک انگشت ها. آرنج....
قطار می آید. او هنوز ایستاده لبخند می زند. می داند که قطار از کنارش رد می شود. قطار می آید و او را زیر می کند.
.
.
رن هنگ حالا یک عکاس معروف جهانی ست. عکس هایش در اینستاگرام شیر می شود. او مدل های چینی را به جهان مدل و عکاسی و هنر معروفی می کند. او بیست و نه ساله ست. کم کم سی ساله می شود. خسته است. هنوز هم خوشحال نیست.
شب می خوابد. در حالیکه ایمیل های درخواست نمایشگاه عکاسی در جمهوری دومینکن را بی جواب می گذارد. روی تخت دراز می کشد. قرص های افسردگی اش را می خورد.بی دلیل می زند زیر گریه. خودش را لای پتو می پیچاند. سردش است. صبح بیدار نمی شود. به سی سال نمی رسد. می میرد. هیچ کس باورش نمی شود. چطور می شود؟ او خیلی جوان بود. یکی توی فیس بوکش می نویسند اما تو شاید برایت بهتر بود. خوب تو توی این دنیا خوشحال نبودی...
.
.
شیشه پاک کن اکوادوری افتاده بود روی زمین و آمبولانس و آتش نشان ها با سرعت از راه می رسیدند اما می دانستند که تنها کاری که باید در این لحظه انجام دهند این است که حواسشان باشد به جنازه که آسیب نبیند و ترک نخورد. می روند آرام به سمت ش تا جمع اش کنند و به خانواده اش خبر بدهند که می بینند گرم است و دارد نفس می کشد.او زنده بود و زنده ماند. یک ماه توی کما بود. بیرون آمد و همه ی بیمارستان و پزشک ها گفتند ما نمی فهمیم چه اتفاقی رخ داده.
.
.
گاهی دلت یک چیز را می خواهد خیلی زیاد. بیش از انکه فکر کنی. اینکه آدم ها ببینند تو را . اینکه باشی و بودنت را پررنگ کنی. بعد می روی و همان روز اول تمام می شوی. گاهی اصلا به این چیزها فکر نمی کنی و از سر بی کاری بلند می شوی و خودت را لخت می کنی و هی عکس می گیری و هی آرزو می کنی کاش هرچه زودتر این جهان تمام شود بعد هی معروف می شوی. هی آدم ها زنگ می زنند و می گویند بیا کشور ما و..
گاهی کارهای جدی می کنی و 10 ساعت در روز زیست می خوانی و می دانی که بزرگترین آرزویت قبول شدن در روان پزشکی دانشگاه تهران و بهشتی ست. آن وسط های ده ساعت هم ده دقیقه یک چیزهایی می نویسی شبیه ترانه. ده ساعت ها یک جای زندگی تمام می شودند و ده دقیقه آنقدر پررنگ می شوند که باورت نمی شود.
گاهی هم در شرایطی قرار می گیری که همه ی آدم های از جنس پوست و گوشت و استخوان در آن شرایط تمام می شوند. تو اما می مانی و زندگی دوباره شروع می شود و این بار فکر می کنی شاید به خاطر بچه ای که یک ساله است باید یک جور دیگر زندگی کنی...
این ها را یک روز در اخبار بی بی سی خواندم. خبرها و زندگی های واقعی . داستان شان را برای خودم ساختم و نوشتم. باشد که به معجزه ی قصه ها زنده بمانم.
.
راضیه مهدی زاده