خوب واقعیت اینه که اصلا در ابعاد تعریف هایی که از کتاب شنیده بودم نبود. یعنی الان هم بیشتر دوست دارم از این کشتی ای که رو به روی پنجره ایستاده و قشنگ معلومه که عاشق من شده بیشتر بنویسم.. از این تنهایی منتشر بین من و این کشتی توی تاریکی شب..
ولی از عقرب می نویسم روی پله های راه آهن اندیشمک یا از یان قطار خون می چمه..
من اسم کتاب رو از همون دو سال پیش که شنیدم خیلی دوست داشتم و خوشم اومد.
اول کتاب نوشته همه ی تصاویر کتاب واقعی ه و این خیلی همه چیز رو ترسناک می کنه.
فصل ها به شکل روایی نستند و جریان سیال ذهن و راوی های در هم ریخته و در نهایت هم که می فهمیم داستان رو از زبان یک شهید می شنیدم...
لهجه ی اندیمشکی کتاب هم به شخصه رفت روی اعصاب من. چون سخت بود برام با رسم الخط جنوبی خوندم. کتاب بین کودکی و دوران سربازی و شهادت شناور است.اگر از من بپرسید داستان از فصا 18 شروع می شود. این فصل را خیلی دوست دارم.فصل با سختی رسیدن به خانه و صلح و رسیدن به تهران و مادرت که درب خانه را باز می کند و فردایش می گویند جنگ تمام شده و همه ی کوچه را شیرینی پخش می کنند.
کتابی که من دارم کاغذهایش کاهی ست و جنس مقوایی عجیبی دارد. حس و جال کتاب هم برای من همینطور بود. کاهی بود. خاک داشت. گردو خاک می نشست توی گلویت...
.
" پنج شبانه روز به همان حالت ماند. هر پنج شب آسمان می بارید و زمین گل بود و تا کمرش خیس بود."
.
" یکهو صدای انفجاری آمد. نخل لرزید.بعد صدای شر شر آمدو افتادن خرماها.. نخل می لرزید."
.
" خونابه ها روی زمین پخش می شدند و بخار می کردند و بوی خون و آهن توی هوا ایستاده بود."
.
" مادر رختخواب پخن می کند. می خوابی>"
ـآخ از آسایشی که توی این جمله هست.. باید یه سال . دو سال از خونه دور باشی تا وقتی مادر رختخواب پهن می کنه بخوابی و... حتی اگر شهید شده باشی...
.
راضیه مهدی زاده
ولی از عقرب می نویسم روی پله های راه آهن اندیشمک یا از یان قطار خون می چمه..
من اسم کتاب رو از همون دو سال پیش که شنیدم خیلی دوست داشتم و خوشم اومد.
اول کتاب نوشته همه ی تصاویر کتاب واقعی ه و این خیلی همه چیز رو ترسناک می کنه.
فصل ها به شکل روایی نستند و جریان سیال ذهن و راوی های در هم ریخته و در نهایت هم که می فهمیم داستان رو از زبان یک شهید می شنیدم...
لهجه ی اندیمشکی کتاب هم به شخصه رفت روی اعصاب من. چون سخت بود برام با رسم الخط جنوبی خوندم. کتاب بین کودکی و دوران سربازی و شهادت شناور است.اگر از من بپرسید داستان از فصا 18 شروع می شود. این فصل را خیلی دوست دارم.فصل با سختی رسیدن به خانه و صلح و رسیدن به تهران و مادرت که درب خانه را باز می کند و فردایش می گویند جنگ تمام شده و همه ی کوچه را شیرینی پخش می کنند.
کتابی که من دارم کاغذهایش کاهی ست و جنس مقوایی عجیبی دارد. حس و جال کتاب هم برای من همینطور بود. کاهی بود. خاک داشت. گردو خاک می نشست توی گلویت...
.
" پنج شبانه روز به همان حالت ماند. هر پنج شب آسمان می بارید و زمین گل بود و تا کمرش خیس بود."
.
" یکهو صدای انفجاری آمد. نخل لرزید.بعد صدای شر شر آمدو افتادن خرماها.. نخل می لرزید."
.
" خونابه ها روی زمین پخش می شدند و بخار می کردند و بوی خون و آهن توی هوا ایستاده بود."
.
" مادر رختخواب پخن می کند. می خوابی>"
ـآخ از آسایشی که توی این جمله هست.. باید یه سال . دو سال از خونه دور باشی تا وقتی مادر رختخواب پهن می کنه بخوابی و... حتی اگر شهید شده باشی...
.
راضیه مهدی زاده