مکس تالموند را می شناسید؟
خوب من هم نمی شناختم... تا اینکه رفتیم پرینستون. رفتیم اتاق کار انیشتن را دیدیم. مثلا خودکارهایی که با آن ها شاید نظریه ی نسبیت را می نوشته.. مثلا میز چوبی اش که رو به آفتاب و حیاط دانشگاه پرینستون است. مثلا درب چوبی اتاق ش را.. مثلا مسیری که هر روز قدم می زده و به خودش فحش می داده کاش از آن کشورش،وطن اش آلمان هرگز بیرون نزده بود.. اما خوب چه می کرد. یهودی بود و بهترین کار همین بود...
وقتی به خانه برگشتیم رفتم از انیشیتن خواندم.همان چیزهای تکراری بود.
انیشتن را همه ی اهالی خانه و مدرسه "کله گنده ی کندذهن" می گفتند. توی مدرسه هیچ یاد نمی گرفت. تا چهارسالگی حرف نمی زد. به هیچ چیزی علاقه نشان نمی داد اما وقتی " مکس تالموند"
آن دانشجوی جوان سال سومی می رفت و برایش از فیزیک و ریاضیات حرف می زد،جهان شکل دیگری می شد. آلبرت هر هفته پنجشنبه ها منتظر او بود که بیاید و بنشیند برایش از ریاضایت بگوید.
حتما هر هفته پنجشنبه ها که می شد مکس زیر لب غر غر می کرد و می گفت تف.. حالا باید امروزم را به خاطر ساعتی هشت هزار تومان تلف کنم. بعد کوله پشی اش را که برمی داشت با خودش می گفت امروز هم باید برای پسرک خنگول یه مشت مزخرفات ریاضی و فیزیک سر هم کنم و بعد از این ور شهر راه می افتاد ان ور شهر...
.
.
خانواده ی مادری ام دور هم جمع شده اند و دهه ی محرم در زادگاه شان تغزیه اجرا می کنند بعد هم به مردم روستا شام می دهند.
همه ی نوه ها هم از پنجاه هزار تومان تا هرچقدر که بخواهند پول می دهند. من در منهتن بودم و در راه بازگشت به خانه. داشتم از کلاس برمی گشتم و به پسر باهوش اهل کورواسی فکر می کردم. همکلاسی روزهای نوشتن است و حسودی ام می شود به ایده های خلاق ش ..
داشتم به همه ی این ها فکر می کرد که نامه ای از پسردایی ام رسید و گفت امسال هم نزدیک دهه داریم پول جمع می کنیم و همه هر اندازه که دوست دارند می توانند در نذر سهمی باشند و...
بعد هم دوباره یادم رفت و ... به فکرهای قبلی م برگشتم و رفتم توی دور باطل فکرهای هرروز که باید از این ایرانی آمریکایی که نماد کامل صلح هستند فیلم بسازم و ..
خلاصه ماجرا کلا فراموش شد.
سه روز گذشت ریحانه گفت راضیه ما پول هامون رو دادیم می خوای به جای تو هم پول بدیم. که آن لحظه دستم بند بود و جوابش را همان لحظه ندادم و فراموش شد.
فردایش گفتم به جای من صد تومن پول بریزید و دوباره از خاطرم رفت...
.
.
گذشت و چند هفته بعد دیدم یک نامه ی بلند دارم از پسردایی م. گفت نذرت قبول. خیلی به موقع بود. من اصلا متوجه نمی شدم و کلا یادم رفته بود. نذر؟؟!
بقیه ی نامه اش را خواندم. نوشته بود همه ی پول ها جمع شده بود و فقط صد تومان کم بود. داشتم به آشپز زنگ می زدم و سفارش غذا را می دادم که صد تومن تو رسید.
.
.
راستش گاهی کارهای کوچک خیلی ناچیزمان یک جای بزرگ دنیا را سبز می کند. شنیده اید که قاعده ی تکان خوردن بال پروانه و تاثیرش در شیکاگو و زلزله راه افتادن را...
اما من نمی خواهم از این قاعده بگویم... می خواستم بگویم گاهی کمتر شیش و بش کنیم. کمتر برای انجام دادن کارهای خوبی که می توانیم انجام بدهیم و از دست های کوچک مان بر می آید، فکر کنیم و فلسفه ببافیم.
گاهی بشویم مکس تالموند و برای ساعتی هشت هزار تومان برویم به خنگ ترین دانش آموز دنیا، فیزیک و ریاضیات یاد بدهیم و بیست سال بعد وقتی اسم خودمان را فراموش کرده بودیم،وقتی هوا سرد بود و داشتیم به آرامی چای می خوردیم و کمرمان در می کردی و دلمان برای دندان های اصلی خودمان تنگ شده بود، او را در خبرها و روزنامه ها ببینیم و بگوییم البرت..انیشتین... چه اسم آشنایی...انگار قبل تر ها یک جایی...
.
.
راضیه مهدی زاده
خوب من هم نمی شناختم... تا اینکه رفتیم پرینستون. رفتیم اتاق کار انیشتن را دیدیم. مثلا خودکارهایی که با آن ها شاید نظریه ی نسبیت را می نوشته.. مثلا میز چوبی اش که رو به آفتاب و حیاط دانشگاه پرینستون است. مثلا درب چوبی اتاق ش را.. مثلا مسیری که هر روز قدم می زده و به خودش فحش می داده کاش از آن کشورش،وطن اش آلمان هرگز بیرون نزده بود.. اما خوب چه می کرد. یهودی بود و بهترین کار همین بود...
وقتی به خانه برگشتیم رفتم از انیشیتن خواندم.همان چیزهای تکراری بود.
انیشتن را همه ی اهالی خانه و مدرسه "کله گنده ی کندذهن" می گفتند. توی مدرسه هیچ یاد نمی گرفت. تا چهارسالگی حرف نمی زد. به هیچ چیزی علاقه نشان نمی داد اما وقتی " مکس تالموند"
آن دانشجوی جوان سال سومی می رفت و برایش از فیزیک و ریاضیات حرف می زد،جهان شکل دیگری می شد. آلبرت هر هفته پنجشنبه ها منتظر او بود که بیاید و بنشیند برایش از ریاضایت بگوید.
حتما هر هفته پنجشنبه ها که می شد مکس زیر لب غر غر می کرد و می گفت تف.. حالا باید امروزم را به خاطر ساعتی هشت هزار تومان تلف کنم. بعد کوله پشی اش را که برمی داشت با خودش می گفت امروز هم باید برای پسرک خنگول یه مشت مزخرفات ریاضی و فیزیک سر هم کنم و بعد از این ور شهر راه می افتاد ان ور شهر...
.
.
خانواده ی مادری ام دور هم جمع شده اند و دهه ی محرم در زادگاه شان تغزیه اجرا می کنند بعد هم به مردم روستا شام می دهند.
همه ی نوه ها هم از پنجاه هزار تومان تا هرچقدر که بخواهند پول می دهند. من در منهتن بودم و در راه بازگشت به خانه. داشتم از کلاس برمی گشتم و به پسر باهوش اهل کورواسی فکر می کردم. همکلاسی روزهای نوشتن است و حسودی ام می شود به ایده های خلاق ش ..
داشتم به همه ی این ها فکر می کرد که نامه ای از پسردایی ام رسید و گفت امسال هم نزدیک دهه داریم پول جمع می کنیم و همه هر اندازه که دوست دارند می توانند در نذر سهمی باشند و...
بعد هم دوباره یادم رفت و ... به فکرهای قبلی م برگشتم و رفتم توی دور باطل فکرهای هرروز که باید از این ایرانی آمریکایی که نماد کامل صلح هستند فیلم بسازم و ..
خلاصه ماجرا کلا فراموش شد.
سه روز گذشت ریحانه گفت راضیه ما پول هامون رو دادیم می خوای به جای تو هم پول بدیم. که آن لحظه دستم بند بود و جوابش را همان لحظه ندادم و فراموش شد.
فردایش گفتم به جای من صد تومن پول بریزید و دوباره از خاطرم رفت...
.
.
گذشت و چند هفته بعد دیدم یک نامه ی بلند دارم از پسردایی م. گفت نذرت قبول. خیلی به موقع بود. من اصلا متوجه نمی شدم و کلا یادم رفته بود. نذر؟؟!
بقیه ی نامه اش را خواندم. نوشته بود همه ی پول ها جمع شده بود و فقط صد تومان کم بود. داشتم به آشپز زنگ می زدم و سفارش غذا را می دادم که صد تومن تو رسید.
.
.
راستش گاهی کارهای کوچک خیلی ناچیزمان یک جای بزرگ دنیا را سبز می کند. شنیده اید که قاعده ی تکان خوردن بال پروانه و تاثیرش در شیکاگو و زلزله راه افتادن را...
اما من نمی خواهم از این قاعده بگویم... می خواستم بگویم گاهی کمتر شیش و بش کنیم. کمتر برای انجام دادن کارهای خوبی که می توانیم انجام بدهیم و از دست های کوچک مان بر می آید، فکر کنیم و فلسفه ببافیم.
گاهی بشویم مکس تالموند و برای ساعتی هشت هزار تومان برویم به خنگ ترین دانش آموز دنیا، فیزیک و ریاضیات یاد بدهیم و بیست سال بعد وقتی اسم خودمان را فراموش کرده بودیم،وقتی هوا سرد بود و داشتیم به آرامی چای می خوردیم و کمرمان در می کردی و دلمان برای دندان های اصلی خودمان تنگ شده بود، او را در خبرها و روزنامه ها ببینیم و بگوییم البرت..انیشتین... چه اسم آشنایی...انگار قبل تر ها یک جایی...
.
.
راضیه مهدی زاده