من عاشق این داستان شدم. بعد از اینکه برای دومین بار سمفونی شبانه را خواندم این داستان را در یک روز خیلی شلوغ پیدا کردم و به شدت وسوسه شده بودم که وسط کارهایم بخوانمش.. وسوسه پاسخ داد و خواندم و عاشق اش شدم.
.
قرار بود از گاو بنویسم. اما من تا به حال به عمرم گاو ندیده بودم.
" آه ساعت وست اند واچ تو از علم و هندسه انداختی مرا..."
.
"به خاطر چتر بود که هر روز می نوشتم. شاید معلمم دفعه ی بعد برایم چتر می خرید و هدیه می داد."
.
" هیچ گاه از پچپچه بوی خوشی نمی آید. ذات پچپچه نا امنی ست."
.
" مصیبتی که نمی شناختم اما در هوا منتشر بود."
.
" پدری که گل پری جون می خواند برایمان ته ریش گذاشت و عبوس شد و گفت رادیوها را خاموش کنید."
.
" نقطه ی مشتغل بر پایان هستی یک خدا. معلم انشان از خدایی افتاد."
.
و گفت آن ساعت را پدرت خریده بود" بوووووم
.
" خیره شدم به انتهای کوچه. انجا که معلم انشا در غبار شرجی و شب گم شده بود."
.
" همه اش شرح رویاهایی که خاکستر شده بود."
.
" پدر در کشوی میزش کتابی چاچ شده داشت. حالا من می نویسم بدون هیچ رویایی..."
.
راستش برای ادبیات سهل و ممتنع رضای قاسمی می میرم من.. برای استعاره های غریب ش .. اینجا دو گربه و چتر هستند و لبه دیوار ان استعاره های آدم کش...
.
" اما ان دو گربه تا سال ها بعد رو به روی هم در آمدند."
.
" نوشتن تنها چیز ست که زیر آن احساس ایمنی می کنم. و اینکه هستی من چیزی نبوده است مگر نبرد رویاهای پدر..."
.
و چتری که در آرزویش بود از ابتدای دساتان در انتهای داستان به فوق العاده ترین شکل ممکن بازمی گردد.
.
راضیه مهدی زاده
.
قرار بود از گاو بنویسم. اما من تا به حال به عمرم گاو ندیده بودم.
" آه ساعت وست اند واچ تو از علم و هندسه انداختی مرا..."
.
"به خاطر چتر بود که هر روز می نوشتم. شاید معلمم دفعه ی بعد برایم چتر می خرید و هدیه می داد."
.
" هیچ گاه از پچپچه بوی خوشی نمی آید. ذات پچپچه نا امنی ست."
.
" مصیبتی که نمی شناختم اما در هوا منتشر بود."
.
" پدری که گل پری جون می خواند برایمان ته ریش گذاشت و عبوس شد و گفت رادیوها را خاموش کنید."
.
" نقطه ی مشتغل بر پایان هستی یک خدا. معلم انشان از خدایی افتاد."
.
و گفت آن ساعت را پدرت خریده بود" بوووووم
.
" خیره شدم به انتهای کوچه. انجا که معلم انشا در غبار شرجی و شب گم شده بود."
.
" همه اش شرح رویاهایی که خاکستر شده بود."
.
" پدر در کشوی میزش کتابی چاچ شده داشت. حالا من می نویسم بدون هیچ رویایی..."
.
راستش برای ادبیات سهل و ممتنع رضای قاسمی می میرم من.. برای استعاره های غریب ش .. اینجا دو گربه و چتر هستند و لبه دیوار ان استعاره های آدم کش...
.
" اما ان دو گربه تا سال ها بعد رو به روی هم در آمدند."
.
" نوشتن تنها چیز ست که زیر آن احساس ایمنی می کنم. و اینکه هستی من چیزی نبوده است مگر نبرد رویاهای پدر..."
.
و چتری که در آرزویش بود از ابتدای دساتان در انتهای داستان به فوق العاده ترین شکل ممکن بازمی گردد.
.
راضیه مهدی زاده