بعد از هزار سال می تونم اینجا بنویسم و این خیلی حالم رو خوب می کنه. داشتم می مردم که امتحانم تموم بشه و زودی بیام به اینجا سر بزنم و از این همه قصه ای که توی گلوم گیر کرده بنویسم. باید از اینجا می نوشتم. باید قصه هام رو تمیز کنم و براشون بنویسم و برای خودم و از دست شون خلاص بشم و بعد هم یه نفس عمیق..
نفس های عمیق می کشیدم وسط امتحان و این خیلی خوب بود. به نظرم خوب دادم اگر توهم نزده باشم. امتحان های اسکیل بیس همیشه برای من خیلی سخت بودن و همیشه روی اعصاب من بودند.
مثلا رانندگی رو که سه بار امتحان دادم و آخرین بار با یه افسر خانوم تونستم دوبل بزنم تو هوای برفی و زمین لیز و برف نشسته. خوب زدم و تموم شد… و من الان دارم کریستف رضایی گوش می دم و از خوشی می میرم و دوست دارم کار جدیدی که جشنوراه و سیمرغ رو برده رو ببینم.
من از سینما هیچی نمی دونم. یعنی اگر اطلاعات بازیگرها رو ازم بپرسین و این ماجراهای مجله های زرد رو اصلا بلد نبیتم. از سینما اون بخش نوشتاری ش رو دوست دارم. اونجایی که همه چیز در هم آمیخته می شه و تبدیل می شه به هنر هفتم..
دارم تند تند می نویسم تا دست هام گرم بشه.. نسیم برایم نوشته یه روز اون روزها که می شه ده سال پیش اومدم توی سایت دانشکده و دیدم یک عالمه داری می نویسی و تند تند داری تایپ می کنی و یک عالکمه صفحه اون رو باز کردی و هی با خودم گفتم چقدر ذهن ش قابلیت داره و حتما یه چیزی می شه و یه چیز خوبی شدی و .. من که فکر نمی کنم.. این شلختگی ذهن رو نمی شه اسم ش قابلیت گذاشت..
بعد هم..
بعد هم عکس های هزار سال پیش رو برای بچه های گروه سرخوش ها فرستادم و یگانه برام نوشت که چقدر احساس پیری می کنه و چقدر احساس می کنه همه جوون ن و خودش پیره و نسیم نوشت چقدر لاغر بودیم و بعد صدای آرامش را فرستاد که بهش می گه سلام نسیم.. خیلی بامزه می گه.. من خیلی خوشم اومد. مثل یه بچه ی مستقل رها.. می گه خوب دیگه تو برو کارهاتو بکن..
بعد هم..
داشتم به حمید دیروز می گفتم که چقدر دوست دارم برم مهدکودک کار کنم و به بچه ها درس بدم و یا چقدر دوست دارم برم بیبی سیتر بشم و یا چقدر دوس دارم برم به بچه های دبستانی درس و مشق یاد بدم . این فریادهای "من هستم". من آینده ام... این تیکه رو از ابن مشغله یادم مونده که قطعا هم دارم اشتباه می گم و بر اساس برداشت های شخصی خودم..
اینجارو فونت ش رو شونزده کردم و خیلی خوشحالم..
یعنی این همه مدت که غر می زدم و هر دفعه زمانی رو می زاشتم که دستی اینجارو درست کنم و فونت ش رو شونزده کنم می تونستم یک بار برم توی قسمت سیتینگ ماجرا و همین دیگه تموم..
ه حایی خوندم عبث کاری ست که می توان در مدت زمان کمن انجام داد اما مدت زمان زیاد را برای خرج می کنیم..
من هم عبث هستم در بسیاری از موارد و خیلی از رفتارهای تلاشگرانه ی بی معنی ای که انجام می دیم در هر روز و هر دقیقه..
.
فریزر به طرز روان پریشانه ای شروع کرده به ساختن یخ های تمیز و ما نمی فهمیم چطور داره این کارو می کنه.. چون شیر آب ش قطع بوده و هرگز هم تا به حال این رفتار رو از ش ندیده بودیم. تا همین دیروز.. بعد همه ی یخ هایی که از صبح تا شب درست می کنه رو پرت می کنه وسط فریز و تا درب رو باز می کنه همش می ریزه کف آشپزخونه.. همه رو خالی کردم توی ظرفشویی.. خیلی زیاد بود. بعد نسرین اومده دیده میگه چقدر این صحنه فلسفی ه. مثل وجود های محکوم به عدم.. شبیه ما.. یخ های زیادی که با تلاش زیاد پدید می اد و آب می شن و همون لحظه ی پیدایش از بین می رن..
واای
مثلا مادرهایی که بچه هاشون رو از دست می دن. تو جنگ. تو حادثه.. مادر بودن ترسناک ترین رفتار عالم و آدم ه.. من خیلی می ترسم.. با مرجان از اداپت کردن حرف زدیم. از اینکه پدرمادرهای ایرانی نمی تونن لمس کنن چنین مسیله ای رو .. از اینکه اصرار دارن همه چی باید از خون آدم باشه.. آخ از این حون.. از این نژاد.. از این برتری هایی که هست و نمی شه کاریش رد.. از اینکه من هستم و دویت دارم خودم رو وجودم رو هستی م رو توسعه بدم توی جهان…
.
نمی دونم چرا به اینجا رسید..؟/
چقدر آشفته گویی دارم. دارم آهنگ های کارن همایون فر رو گوش می دم و همش فکر می کنم خیلی داغونم توی موسیفقی و هیچی بلد نیستم..
ترسم رو ریختم. به خودم قول داده بودم برم امتحان بدم هرچه سریع تر. به نظر خودم خوب بود. اما دفعه ی قبل هم به نظرم بد نبود که خول خیلی خوب نشد. رفتم با برنده ی پن حرف زدیم و گفت باید بیای یه امتحان داخلی بدی.. بعد. بعد هیچی دیگه از وقتی این حرف رو زد تا اولین دوره ی امتحان سی روز مونده بود. گفت بیا امتحان کن بعد برو ببین باید روی چی ها کار کنی؟ روی نوشتن یا روی خلاقیت ؟ رفتم دادم. به نظرم خوب بود. اما نمی دونم. چقدر این فکر درسته..
ترسم ریخته بود. برخلاف چیزی که فکر می کردم که فریز می شم نشدم و نوشتم. نوشتم و سعی کردم از اون کلمه قشنگ ها زیادی استفاده کنم و کردم. ولی بیشتر هم می تونستم استفاده کنم.
آروزی کار کردن روی پروژه ی فیلم کواه کشته منو . گفت هست همچین ریسرچی اما باید امتحان هاتو خلی خوب پس کنی. این من رو ترسوند. هر وقت فکر می کنم باید با نیتیوهای امرکیایی تو یه گروه باشم از ترس می خوام سکته کنم. با نیتوهای امریکایی پی اچ دی لول. ترسناکه دیگه؟ نیست.؟
می خوا م از تنهایی بنویسم.از مهاجر بودن که این روزها با اومدن ترامپ خیلی پرنگ ه.. که تازه می فهمی تو اینجایی نیستی.. حتی نیویورک که مهربون ترین شهر دنیاست که مال همه هیت و مال هیچکی نیست هم می تونه مال تو نباشه..
با همسایه مون حرف می زدم و می گفت تو به کسی نگو ایرانی هستی. تو از نظرات ترامپ نپرس از آدم ها..
منو دوست داشت. کلی بهم ایمیل داد و شماره تلفن و.. گفت بیا دوباره کتابخونه ببنیم ت..
نرفتم دیگه.. از اینکه آدم هایی که فکر می کنی خیلی بیزی و درگیر و اصلا به این چیزها فکر نمی کنن. فکر می کنن اما آروم و بعد هم می ریزن توی خودشوم. فکر می کنن و داغون می شن و به روی خودشون نمیارن و
واسه ی ده روز آینده کلی برنامه های شاد ریختم که خیلی خیلی خوشحالم می کنه..
یوتویپ برام مهدی یغمایی آورده. اسم آهنگ هست پاییز. خوبه..
به تنهایی هنوز فکر می کنم. به اینکه دسوت داره با ما زندگی کنه.. به اینکه دوست داره با هم چای بخوریم و دمنوش بهارنارنج و گل سرخ و شب ها یک ساعت با هم حرف بزنیم. به اینکه چقدر تنهاست. به اینکه خیلی چیزها هست که ما نمی دونیم. به اینکه اون شب که باباش رفت سیزده سالش بود نشسته بود توی بیمارستان تنها بود و نمی تونست با هیچکی حرف بزنه.. به اینکه هیچی نمی گه. به اینکه شب ها تو ماشین می خوابه و تنهایی ش رو با خودش می کشه روی بدنش.. مثل یه پتویی که نمی شه جداش کرد. که هست. که بالش ه. که پتو عه.. که نمی شه کاری ش کرد. نمی دونم. مشغول مردنش شده.. و هیچکس. هیچ چیز جلودارش نیست. نه هیچکس.
.
ده روز می رم لب رودخونه قدم می زنم. به همه ی وسوسه هام گوش ی دم. می نویسم. می خونم. با اون صدای مزخرف م هی داستان می خونم و ضبط می کنم و می نویسم. خیلی زیاد. بلند بلند می نویسم.زیاد زیاد می نوسم. فیلم می سازم. فیلم های کوتاه. با دوست هام می رم استخر. می ریم عکس می گیرم با هم. می رم هر روز جیم و می دوم. کلی کتاب می خونم. فیلم می بینم. خوشحالم خیلی . آفتاب که میاد توم خونه و من و آفتاب با هم می ریم سراغ وسوسه هامون.
.
می دونستم ول نمی کنه.. می دونستم آدم ول کردن نیست. هیچکی نیست. کی هست؟ ادم های خیلی کمی هستن. اون نبود. اینقدر موند که گفت پیش خودش مگه ادمی از زندگی چی می خواد؟ مگه تا قبلش بچه داشتم. نداشت دیگه. نداشت دیگه. موند. میمونه.. می مونه و مثل همیشه می شه همه چیز..
.
.
راضیه مهدی زاده
نفس های عمیق می کشیدم وسط امتحان و این خیلی خوب بود. به نظرم خوب دادم اگر توهم نزده باشم. امتحان های اسکیل بیس همیشه برای من خیلی سخت بودن و همیشه روی اعصاب من بودند.
مثلا رانندگی رو که سه بار امتحان دادم و آخرین بار با یه افسر خانوم تونستم دوبل بزنم تو هوای برفی و زمین لیز و برف نشسته. خوب زدم و تموم شد… و من الان دارم کریستف رضایی گوش می دم و از خوشی می میرم و دوست دارم کار جدیدی که جشنوراه و سیمرغ رو برده رو ببینم.
من از سینما هیچی نمی دونم. یعنی اگر اطلاعات بازیگرها رو ازم بپرسین و این ماجراهای مجله های زرد رو اصلا بلد نبیتم. از سینما اون بخش نوشتاری ش رو دوست دارم. اونجایی که همه چیز در هم آمیخته می شه و تبدیل می شه به هنر هفتم..
دارم تند تند می نویسم تا دست هام گرم بشه.. نسیم برایم نوشته یه روز اون روزها که می شه ده سال پیش اومدم توی سایت دانشکده و دیدم یک عالمه داری می نویسی و تند تند داری تایپ می کنی و یک عالکمه صفحه اون رو باز کردی و هی با خودم گفتم چقدر ذهن ش قابلیت داره و حتما یه چیزی می شه و یه چیز خوبی شدی و .. من که فکر نمی کنم.. این شلختگی ذهن رو نمی شه اسم ش قابلیت گذاشت..
بعد هم..
بعد هم عکس های هزار سال پیش رو برای بچه های گروه سرخوش ها فرستادم و یگانه برام نوشت که چقدر احساس پیری می کنه و چقدر احساس می کنه همه جوون ن و خودش پیره و نسیم نوشت چقدر لاغر بودیم و بعد صدای آرامش را فرستاد که بهش می گه سلام نسیم.. خیلی بامزه می گه.. من خیلی خوشم اومد. مثل یه بچه ی مستقل رها.. می گه خوب دیگه تو برو کارهاتو بکن..
بعد هم..
داشتم به حمید دیروز می گفتم که چقدر دوست دارم برم مهدکودک کار کنم و به بچه ها درس بدم و یا چقدر دوست دارم برم بیبی سیتر بشم و یا چقدر دوس دارم برم به بچه های دبستانی درس و مشق یاد بدم . این فریادهای "من هستم". من آینده ام... این تیکه رو از ابن مشغله یادم مونده که قطعا هم دارم اشتباه می گم و بر اساس برداشت های شخصی خودم..
اینجارو فونت ش رو شونزده کردم و خیلی خوشحالم..
یعنی این همه مدت که غر می زدم و هر دفعه زمانی رو می زاشتم که دستی اینجارو درست کنم و فونت ش رو شونزده کنم می تونستم یک بار برم توی قسمت سیتینگ ماجرا و همین دیگه تموم..
ه حایی خوندم عبث کاری ست که می توان در مدت زمان کمن انجام داد اما مدت زمان زیاد را برای خرج می کنیم..
من هم عبث هستم در بسیاری از موارد و خیلی از رفتارهای تلاشگرانه ی بی معنی ای که انجام می دیم در هر روز و هر دقیقه..
.
فریزر به طرز روان پریشانه ای شروع کرده به ساختن یخ های تمیز و ما نمی فهمیم چطور داره این کارو می کنه.. چون شیر آب ش قطع بوده و هرگز هم تا به حال این رفتار رو از ش ندیده بودیم. تا همین دیروز.. بعد همه ی یخ هایی که از صبح تا شب درست می کنه رو پرت می کنه وسط فریز و تا درب رو باز می کنه همش می ریزه کف آشپزخونه.. همه رو خالی کردم توی ظرفشویی.. خیلی زیاد بود. بعد نسرین اومده دیده میگه چقدر این صحنه فلسفی ه. مثل وجود های محکوم به عدم.. شبیه ما.. یخ های زیادی که با تلاش زیاد پدید می اد و آب می شن و همون لحظه ی پیدایش از بین می رن..
واای
مثلا مادرهایی که بچه هاشون رو از دست می دن. تو جنگ. تو حادثه.. مادر بودن ترسناک ترین رفتار عالم و آدم ه.. من خیلی می ترسم.. با مرجان از اداپت کردن حرف زدیم. از اینکه پدرمادرهای ایرانی نمی تونن لمس کنن چنین مسیله ای رو .. از اینکه اصرار دارن همه چی باید از خون آدم باشه.. آخ از این حون.. از این نژاد.. از این برتری هایی که هست و نمی شه کاریش رد.. از اینکه من هستم و دویت دارم خودم رو وجودم رو هستی م رو توسعه بدم توی جهان…
.
نمی دونم چرا به اینجا رسید..؟/
چقدر آشفته گویی دارم. دارم آهنگ های کارن همایون فر رو گوش می دم و همش فکر می کنم خیلی داغونم توی موسیفقی و هیچی بلد نیستم..
ترسم رو ریختم. به خودم قول داده بودم برم امتحان بدم هرچه سریع تر. به نظر خودم خوب بود. اما دفعه ی قبل هم به نظرم بد نبود که خول خیلی خوب نشد. رفتم با برنده ی پن حرف زدیم و گفت باید بیای یه امتحان داخلی بدی.. بعد. بعد هیچی دیگه از وقتی این حرف رو زد تا اولین دوره ی امتحان سی روز مونده بود. گفت بیا امتحان کن بعد برو ببین باید روی چی ها کار کنی؟ روی نوشتن یا روی خلاقیت ؟ رفتم دادم. به نظرم خوب بود. اما نمی دونم. چقدر این فکر درسته..
ترسم ریخته بود. برخلاف چیزی که فکر می کردم که فریز می شم نشدم و نوشتم. نوشتم و سعی کردم از اون کلمه قشنگ ها زیادی استفاده کنم و کردم. ولی بیشتر هم می تونستم استفاده کنم.
آروزی کار کردن روی پروژه ی فیلم کواه کشته منو . گفت هست همچین ریسرچی اما باید امتحان هاتو خلی خوب پس کنی. این من رو ترسوند. هر وقت فکر می کنم باید با نیتیوهای امرکیایی تو یه گروه باشم از ترس می خوام سکته کنم. با نیتوهای امریکایی پی اچ دی لول. ترسناکه دیگه؟ نیست.؟
می خوا م از تنهایی بنویسم.از مهاجر بودن که این روزها با اومدن ترامپ خیلی پرنگ ه.. که تازه می فهمی تو اینجایی نیستی.. حتی نیویورک که مهربون ترین شهر دنیاست که مال همه هیت و مال هیچکی نیست هم می تونه مال تو نباشه..
با همسایه مون حرف می زدم و می گفت تو به کسی نگو ایرانی هستی. تو از نظرات ترامپ نپرس از آدم ها..
منو دوست داشت. کلی بهم ایمیل داد و شماره تلفن و.. گفت بیا دوباره کتابخونه ببنیم ت..
نرفتم دیگه.. از اینکه آدم هایی که فکر می کنی خیلی بیزی و درگیر و اصلا به این چیزها فکر نمی کنن. فکر می کنن اما آروم و بعد هم می ریزن توی خودشوم. فکر می کنن و داغون می شن و به روی خودشون نمیارن و
واسه ی ده روز آینده کلی برنامه های شاد ریختم که خیلی خیلی خوشحالم می کنه..
یوتویپ برام مهدی یغمایی آورده. اسم آهنگ هست پاییز. خوبه..
به تنهایی هنوز فکر می کنم. به اینکه دسوت داره با ما زندگی کنه.. به اینکه دوست داره با هم چای بخوریم و دمنوش بهارنارنج و گل سرخ و شب ها یک ساعت با هم حرف بزنیم. به اینکه چقدر تنهاست. به اینکه خیلی چیزها هست که ما نمی دونیم. به اینکه اون شب که باباش رفت سیزده سالش بود نشسته بود توی بیمارستان تنها بود و نمی تونست با هیچکی حرف بزنه.. به اینکه هیچی نمی گه. به اینکه شب ها تو ماشین می خوابه و تنهایی ش رو با خودش می کشه روی بدنش.. مثل یه پتویی که نمی شه جداش کرد. که هست. که بالش ه. که پتو عه.. که نمی شه کاری ش کرد. نمی دونم. مشغول مردنش شده.. و هیچکس. هیچ چیز جلودارش نیست. نه هیچکس.
.
ده روز می رم لب رودخونه قدم می زنم. به همه ی وسوسه هام گوش ی دم. می نویسم. می خونم. با اون صدای مزخرف م هی داستان می خونم و ضبط می کنم و می نویسم. خیلی زیاد. بلند بلند می نویسم.زیاد زیاد می نوسم. فیلم می سازم. فیلم های کوتاه. با دوست هام می رم استخر. می ریم عکس می گیرم با هم. می رم هر روز جیم و می دوم. کلی کتاب می خونم. فیلم می بینم. خوشحالم خیلی . آفتاب که میاد توم خونه و من و آفتاب با هم می ریم سراغ وسوسه هامون.
.
می دونستم ول نمی کنه.. می دونستم آدم ول کردن نیست. هیچکی نیست. کی هست؟ ادم های خیلی کمی هستن. اون نبود. اینقدر موند که گفت پیش خودش مگه ادمی از زندگی چی می خواد؟ مگه تا قبلش بچه داشتم. نداشت دیگه. نداشت دیگه. موند. میمونه.. می مونه و مثل همیشه می شه همه چیز..
.
.
راضیه مهدی زاده