صبح زود بیدار شدم. توی ورد خیلی کمتر اشتباه می کنم و غلط های تایپی م کمتر است.اما همه ی مجموعه ی نوشتاری ام آنجا جمع شده. امروز کتاب خواندم و قصه خواندم و خودم را زدم به آن راه که یعنی به درک. که یعنی همه جا آفتاب است و من می خواهم از رنگ و نور و آفتاب و رودخانه همه ی همه ی لذت را یک جا ببرم. می خواستم خیلی شاد باشم. نوتلا خوردم زیاد. بعد هم چیپس را آوردم کنار دستم و شورع کردم به خواندن کتای از میان شیشه و از میان مه.. دوست ندارم خیلی کتاب را.. راستش از اسم علی خدایی شروع شد که گفتم بخوانمش ببینم چرا معروف است. داستان هیا خوب می نویسد اما جان ندارد. یعنی اسکیل است همه اش تکنیک است اما یک چیزی که باید باشد نیست. یک چیزی شبیه استخوان. همین است که خیلی هم با لذت نمی خوانم اما نمی توانم تمام نشده بگذارمش و بروم.
دیروز خودم را خالی کردم و لذتی بی وصف داشتم. حمید که رسید خانه و می پرسید امروز چطور بود هی می گفت عالی بود. نفس م در نمیاد. همه ی سربالایی را پیاده آماده بودم و هفت ساعت تمام توی کافه نشسته بودم و هی کافه و قهوه های تند خورده بودم و شب خوابم نمی برد. صبح زود بیدار شدم و هنوز خسته بود. ساعت 3 شب خوابیده بودم و صبح هفت بیدار شدم و بدنم هنوز به خواب نیاز داشت. دوش گرفتم و داستان همشهری خواندم و کتاب خواندم و وبلاگ خواندم و تا جایی که می شد در زندگی او فوضولی کردم و فهمیدم او ادم جذابی ست که کتاب زیاد می خواند و حتی در آن سال ها هم که دور به نظر می رسد بسیار کتبا می خوانده.
بعد هی با خودم حساب کردم کاش می شد به خودم این اجازه را می دادم که روزهای بلند تابستان و بهار را هی می نشستم و هی می نوشتم و در بند امتحان و کورس گرفتن های خیالی نبودم. نمی شود مگر؟
می شود. اما هنوز مغزم می ترسد. هنوز هراسانم. دوست داشتم نجاری را شروع کنم. از یک ماه پیش تصمیم گرفتیم و من آنلاین وسایل ش را سفارش دادم.
نصف اش امده و هنوز ابزار اصلی را نگرفته ایم و او می ترسد من دستم را با اره برقی ببرم. چون می داند من آدم کرلسی هستم و از من برمی آید و عجولم. همیشه می رتسد و تا حالا جلوی من را به خاطر این موضوع گرفته است. می گوید اره دستی می خریم.
دیشب رفتیم و بلیط خریدیم که برویم هیوستون. تا به حال آن شهرهای وسط امرکیا را نرفته ایم دو تایی. به نظرم هیچ جذابیتی نباید داشته باشند.
بوی قیمه بلند شده توی خانه. بروم زیر گاز را...
رفتم قیمه را با نان و سالاد گذاشتم کنارم و در همین حین به مهتا فکر کردم که دیروز مادر شده. او همسن مرضیه است. اسم دخترش را گذاشته مهرو. دیروز که برایم تعریف می کرد از شجاع شدن من باور می کردم. از اولش هم باید خیلی شجاع باشی تا مادر شوی. از همان اولش که فکر می کنی. می گفت درد زیادی داشت اما لذت هم داشت. یک توامان و ملغمه ی عجیب که آدم نمی تواند حتی تخیل کند.
.
فردا دوست هایمان را که دوستشان دارم را دعوت کرده ام. از "ف" خوشم آمد. دختر قدبلند سفیدی که شوخ بود و گرم و حرف می زد و آرام بود. برایشان آش درست می کنم و مرغ و پوره ی سیب زمینی . صبح هم می روم خرید. پس کی درس خبوانم؟؟
آخر هفته که قرار شده برویم واشینگتن.. این نشد.. یعنی هی برنامه می ریزم و هی ول می کنم. هی می گویم امروز و هی می روم و هی دفتر می خرم و هی می نویسم برنامه ی هفتگی و هی وسوسه ی کلمات می آیند به سراغم. دیروز رفته بودم ادامه ی برنامه را برای خودم شروع کنم. نشد . هیچ.. یعنی کلی از قصه هایم ماند برای امروز و امروز نوشتم مان.. با اینکه تا ساعت 3 بیدار مانده بودم.
خوب به خودم می گویم که چی بشود؟ این همه نوشتن و این لاطایلات و می دانم که از مرحله ی این سوال گذشته ام. متاسفانه این سوال را رد کرده ام و حالا در مرحله ی بیمارگونی از نوشتن و نوشتن هستم. نمی شود ننوشت. ننویسی مثل این است که خلط داشته باشی. که معده ات به هم ریخته باشد و هی جلوی خودت را گرفته باشی که بالا نیاوری.. افتاده توی این مرحله و دیگر از حالت فنسی اش بیرون آمده. باید باشد. اصلا این هفته چون نبود مریض شده ام و هی می نشستم گوشه ی خانه و می نوشتم خوب روز هفتم من این همه لغت خواندم و کارهای شکپیر را ذره ذره و ادبیات انگلیسی.. که مثلا امتحان تشریحی را پاس کنم.. به خودم گفته بود همه ی وقتت را می گذاری.. همه اش حرف های بی سر و ته بود. نمی شد که ننوشت.
یعنی بعد از چند روز مریض شدم و به حمید گفتم این راهش نیست. احتمالا من برای این زندگی ساخته نشده ام. من باید بروم..
نمی دانستم از کجا آمده این بیماری؟ اصلا نمی دانستم.. تا اینکه دیروز راه افتادم و دست هایم روی این کیبوردهای مربعی نشست و حالم خوب شد. بالا آورده بودم. حتی ساعت دو شب هم تمام نمی شد. نمی دانم از بالا آوردن بود که انرژی گرفته بودم یا از قهوه های تلخ که هی شیر می ریختم که طعمش برود و با خودم می گفتم اینها حرف است. الکی ست. مگر می شود تاثیر داشته باشد این همه؟؟
.
دوست داشتم بدنم مثل نون باشد. به همان اندازه بی خیال و قوی.. به همان اندازه که همه چیز را تاب می آورد و فقط کار می کند. کارش البته خیلی فرق دارد و جدی ست و ساعت ها باید سوار هواپیما باشد و از این کنفرانس به آن همایش و از اینور دنیا به آنور.. "ن" موفق ترین دختری ست که در تمام زندگی ام دیده ام.
ارمزو زنگ زد و گفت بدنش درد می کند.خیلی درد می کرد. گفت کمرش یک جایی خم شده و صاف نمی شده و به یکباره چشم هایش سیاهی رفته و.. چند روز است توی خانه است و تکان نمی خورد و روزی 18 قرص باید بخورد. با خودم فکر کردم باید با بدنمان مهربان باشیم. اینطوری نمی شود که همیشه او با ما مهربان باشد و هی هیچی را به روی خودش نیاورد و ما هم خوش و خرم تا همیشه با هم..
نه نمی شود.
این روزها اینجا زندگی می کنم. دلم اما ایران است.پیش ان ها. توی خانه ی چوبی قدیمی مان در شمال. پیش شکوفه های آلوچه. از تهران که راه افتادند دلم خواست توی ماشین شان باشم و دوباره یه کتاب" همنام" جومپا لاهیری فکر کردم که باید رفت انگار.. بمانیم که این همه ان ها ر نبینم که چه بشود؟
برای خودم هدف های واهی درست کنم که چه بشود؟؟ هر روز زنگ می زنم و شارژ اسکایپم تمام می شود. دیروز وبلاگ نیم را می خواندم که با خنده از گریه دارترین دوری نوشته بود. که ابروهایش که در می آمده برادرش می گفت برو پیش یه مهین خانومی یه شهین خانومی.. یا می گفته با سیبیل نری تو ماست ها و.. و خالا برادرش یک سالی ست که در کانادا زندگی می کند. هشتگ زده بود نگه داشتن زورکی رابطه ها..
دلم ریش شد.
.
دوباره برنامه ریزی می کنم. فان باشد و شادی.. درد نباشد. یادگیری باید یک سفر باشد پر از شادی. دردش را بریز دور. هر روز شاید شسکت بخوری و احساس کنی ضعیف تری و هیچ جوابی نمی دهد اما یادت باشد که یک برنامه ی بلندمدت است و باید به نمودار تدریجی اش توجه کنی.
خودت را نکش. اما تلاش کن. خودت را نکش. از زندگی کردن چشم نبند اما هر روز به هر قیمتی شده روی بخش واقعی ه برنامه های نوشته ات فوکوس کن. اینقدر که بخش های رویاگون داری و الکی چرت و پرت می نویسی توی برنامه ی هفتگی ات.
همین دیگر. هوا باد دارد اما آفتاب هست. دیوانه ام برای آفتاب. برای بلندی روز.. سعدی هم باید بخوانم. چه کار سختی ست.
.
راضیه مهدی زاده
دیروز خودم را خالی کردم و لذتی بی وصف داشتم. حمید که رسید خانه و می پرسید امروز چطور بود هی می گفت عالی بود. نفس م در نمیاد. همه ی سربالایی را پیاده آماده بودم و هفت ساعت تمام توی کافه نشسته بودم و هی کافه و قهوه های تند خورده بودم و شب خوابم نمی برد. صبح زود بیدار شدم و هنوز خسته بود. ساعت 3 شب خوابیده بودم و صبح هفت بیدار شدم و بدنم هنوز به خواب نیاز داشت. دوش گرفتم و داستان همشهری خواندم و کتاب خواندم و وبلاگ خواندم و تا جایی که می شد در زندگی او فوضولی کردم و فهمیدم او ادم جذابی ست که کتاب زیاد می خواند و حتی در آن سال ها هم که دور به نظر می رسد بسیار کتبا می خوانده.
بعد هی با خودم حساب کردم کاش می شد به خودم این اجازه را می دادم که روزهای بلند تابستان و بهار را هی می نشستم و هی می نوشتم و در بند امتحان و کورس گرفتن های خیالی نبودم. نمی شود مگر؟
می شود. اما هنوز مغزم می ترسد. هنوز هراسانم. دوست داشتم نجاری را شروع کنم. از یک ماه پیش تصمیم گرفتیم و من آنلاین وسایل ش را سفارش دادم.
نصف اش امده و هنوز ابزار اصلی را نگرفته ایم و او می ترسد من دستم را با اره برقی ببرم. چون می داند من آدم کرلسی هستم و از من برمی آید و عجولم. همیشه می رتسد و تا حالا جلوی من را به خاطر این موضوع گرفته است. می گوید اره دستی می خریم.
دیشب رفتیم و بلیط خریدیم که برویم هیوستون. تا به حال آن شهرهای وسط امرکیا را نرفته ایم دو تایی. به نظرم هیچ جذابیتی نباید داشته باشند.
بوی قیمه بلند شده توی خانه. بروم زیر گاز را...
رفتم قیمه را با نان و سالاد گذاشتم کنارم و در همین حین به مهتا فکر کردم که دیروز مادر شده. او همسن مرضیه است. اسم دخترش را گذاشته مهرو. دیروز که برایم تعریف می کرد از شجاع شدن من باور می کردم. از اولش هم باید خیلی شجاع باشی تا مادر شوی. از همان اولش که فکر می کنی. می گفت درد زیادی داشت اما لذت هم داشت. یک توامان و ملغمه ی عجیب که آدم نمی تواند حتی تخیل کند.
.
فردا دوست هایمان را که دوستشان دارم را دعوت کرده ام. از "ف" خوشم آمد. دختر قدبلند سفیدی که شوخ بود و گرم و حرف می زد و آرام بود. برایشان آش درست می کنم و مرغ و پوره ی سیب زمینی . صبح هم می روم خرید. پس کی درس خبوانم؟؟
آخر هفته که قرار شده برویم واشینگتن.. این نشد.. یعنی هی برنامه می ریزم و هی ول می کنم. هی می گویم امروز و هی می روم و هی دفتر می خرم و هی می نویسم برنامه ی هفتگی و هی وسوسه ی کلمات می آیند به سراغم. دیروز رفته بودم ادامه ی برنامه را برای خودم شروع کنم. نشد . هیچ.. یعنی کلی از قصه هایم ماند برای امروز و امروز نوشتم مان.. با اینکه تا ساعت 3 بیدار مانده بودم.
خوب به خودم می گویم که چی بشود؟ این همه نوشتن و این لاطایلات و می دانم که از مرحله ی این سوال گذشته ام. متاسفانه این سوال را رد کرده ام و حالا در مرحله ی بیمارگونی از نوشتن و نوشتن هستم. نمی شود ننوشت. ننویسی مثل این است که خلط داشته باشی. که معده ات به هم ریخته باشد و هی جلوی خودت را گرفته باشی که بالا نیاوری.. افتاده توی این مرحله و دیگر از حالت فنسی اش بیرون آمده. باید باشد. اصلا این هفته چون نبود مریض شده ام و هی می نشستم گوشه ی خانه و می نوشتم خوب روز هفتم من این همه لغت خواندم و کارهای شکپیر را ذره ذره و ادبیات انگلیسی.. که مثلا امتحان تشریحی را پاس کنم.. به خودم گفته بود همه ی وقتت را می گذاری.. همه اش حرف های بی سر و ته بود. نمی شد که ننوشت.
یعنی بعد از چند روز مریض شدم و به حمید گفتم این راهش نیست. احتمالا من برای این زندگی ساخته نشده ام. من باید بروم..
نمی دانستم از کجا آمده این بیماری؟ اصلا نمی دانستم.. تا اینکه دیروز راه افتادم و دست هایم روی این کیبوردهای مربعی نشست و حالم خوب شد. بالا آورده بودم. حتی ساعت دو شب هم تمام نمی شد. نمی دانم از بالا آوردن بود که انرژی گرفته بودم یا از قهوه های تلخ که هی شیر می ریختم که طعمش برود و با خودم می گفتم اینها حرف است. الکی ست. مگر می شود تاثیر داشته باشد این همه؟؟
.
دوست داشتم بدنم مثل نون باشد. به همان اندازه بی خیال و قوی.. به همان اندازه که همه چیز را تاب می آورد و فقط کار می کند. کارش البته خیلی فرق دارد و جدی ست و ساعت ها باید سوار هواپیما باشد و از این کنفرانس به آن همایش و از اینور دنیا به آنور.. "ن" موفق ترین دختری ست که در تمام زندگی ام دیده ام.
ارمزو زنگ زد و گفت بدنش درد می کند.خیلی درد می کرد. گفت کمرش یک جایی خم شده و صاف نمی شده و به یکباره چشم هایش سیاهی رفته و.. چند روز است توی خانه است و تکان نمی خورد و روزی 18 قرص باید بخورد. با خودم فکر کردم باید با بدنمان مهربان باشیم. اینطوری نمی شود که همیشه او با ما مهربان باشد و هی هیچی را به روی خودش نیاورد و ما هم خوش و خرم تا همیشه با هم..
نه نمی شود.
این روزها اینجا زندگی می کنم. دلم اما ایران است.پیش ان ها. توی خانه ی چوبی قدیمی مان در شمال. پیش شکوفه های آلوچه. از تهران که راه افتادند دلم خواست توی ماشین شان باشم و دوباره یه کتاب" همنام" جومپا لاهیری فکر کردم که باید رفت انگار.. بمانیم که این همه ان ها ر نبینم که چه بشود؟
برای خودم هدف های واهی درست کنم که چه بشود؟؟ هر روز زنگ می زنم و شارژ اسکایپم تمام می شود. دیروز وبلاگ نیم را می خواندم که با خنده از گریه دارترین دوری نوشته بود. که ابروهایش که در می آمده برادرش می گفت برو پیش یه مهین خانومی یه شهین خانومی.. یا می گفته با سیبیل نری تو ماست ها و.. و خالا برادرش یک سالی ست که در کانادا زندگی می کند. هشتگ زده بود نگه داشتن زورکی رابطه ها..
دلم ریش شد.
.
دوباره برنامه ریزی می کنم. فان باشد و شادی.. درد نباشد. یادگیری باید یک سفر باشد پر از شادی. دردش را بریز دور. هر روز شاید شسکت بخوری و احساس کنی ضعیف تری و هیچ جوابی نمی دهد اما یادت باشد که یک برنامه ی بلندمدت است و باید به نمودار تدریجی اش توجه کنی.
خودت را نکش. اما تلاش کن. خودت را نکش. از زندگی کردن چشم نبند اما هر روز به هر قیمتی شده روی بخش واقعی ه برنامه های نوشته ات فوکوس کن. اینقدر که بخش های رویاگون داری و الکی چرت و پرت می نویسی توی برنامه ی هفتگی ات.
همین دیگر. هوا باد دارد اما آفتاب هست. دیوانه ام برای آفتاب. برای بلندی روز.. سعدی هم باید بخوانم. چه کار سختی ست.
.
راضیه مهدی زاده