روزهایی که با داستان شروع می شود روزهای عاقبت به خیری ست. تا شب درس می خوانم. می نویسم. مشق هایم را مرتب انجام می دهم و هزار کار دیگر...
وسط همین خواندن ها بودم که یک قسمت مشق ام را نادیده گرفتم چون به خودم غره شدم که بلدم و نیازی به دوره ندارم و ...
پرت شدم توی 15 سال پیش.. شاید هم بیشتر...
امتحان آرایه های ادبی داشتیم. من عاشق این درس بودم. لف و نشر و واج آرایی و عروض قافیه و فاعلن فعولن و... می مردم برای این درس.
یک کتاب نازک سبز داشت با طرح های نستعلیق روی جلدش...
سر امتحان آرایه یکی از غره ترین ها بودم. در 8 دقیقه همه را جواب دادم و تمام شد و برگه ام را تحویل دادم.
معلم ادبیاتمان نگاهی به من انداخت و گفت: الان.... می تونی بری بشینی.. هنوز وقت داری.. الان خیلی زوده..
بعد لب هایش را غنچه کرد. حالت لب هایش را هنوز یادم هست. اسم پسرش هم یادم است. یک پسر داشت دو سه سالی از ما بزرگ تر.. همه ی کلاس ندیده عاشق ش بودیم. اسمش سروش بود.
اسم خود معلم ادبیات مان را یادم نمی آید(حاشیه ی مهم تر از متن...)
.
به هر حال من با بی حوصلگی و همان حالت غره به طرز شاعرانه ای نشستم و دستم را زیر چانه گذاشتم و به بیرون پنجره خیره شدم. اینقدر مطمین بودم به برگه ام که در آن وقت اضافه حتی حاضر نبودم نیم نگاهی هم بیندازم.
.
بعد از ده دقیقه نگاه کردن به ابرها و آسمان پشت پنجره،برگه را تحویل دادم. 3ه دقیقه ای برگه ام تصحیح شد و من در کمال ناباوری شده بودم 18 و نیم.
غلط های خنده دار و به شدت بی دقت آنه ای داشتم. غلط هایی از روی غره گی... غلط هایی ساده و موجز که درس دیگری با خود داشت.
.
دوباره مشق م را نوشتم. دوباره همان تکه ای را که فکر می کردم خیلی عالی هستم. به اسمن معلم مان هم فکر کردم. یادم نیامد. برگشتم سر مشق هایم.
.
راضیه مهدی زاده
وسط همین خواندن ها بودم که یک قسمت مشق ام را نادیده گرفتم چون به خودم غره شدم که بلدم و نیازی به دوره ندارم و ...
پرت شدم توی 15 سال پیش.. شاید هم بیشتر...
امتحان آرایه های ادبی داشتیم. من عاشق این درس بودم. لف و نشر و واج آرایی و عروض قافیه و فاعلن فعولن و... می مردم برای این درس.
یک کتاب نازک سبز داشت با طرح های نستعلیق روی جلدش...
سر امتحان آرایه یکی از غره ترین ها بودم. در 8 دقیقه همه را جواب دادم و تمام شد و برگه ام را تحویل دادم.
معلم ادبیاتمان نگاهی به من انداخت و گفت: الان.... می تونی بری بشینی.. هنوز وقت داری.. الان خیلی زوده..
بعد لب هایش را غنچه کرد. حالت لب هایش را هنوز یادم هست. اسم پسرش هم یادم است. یک پسر داشت دو سه سالی از ما بزرگ تر.. همه ی کلاس ندیده عاشق ش بودیم. اسمش سروش بود.
اسم خود معلم ادبیات مان را یادم نمی آید(حاشیه ی مهم تر از متن...)
.
به هر حال من با بی حوصلگی و همان حالت غره به طرز شاعرانه ای نشستم و دستم را زیر چانه گذاشتم و به بیرون پنجره خیره شدم. اینقدر مطمین بودم به برگه ام که در آن وقت اضافه حتی حاضر نبودم نیم نگاهی هم بیندازم.
.
بعد از ده دقیقه نگاه کردن به ابرها و آسمان پشت پنجره،برگه را تحویل دادم. 3ه دقیقه ای برگه ام تصحیح شد و من در کمال ناباوری شده بودم 18 و نیم.
غلط های خنده دار و به شدت بی دقت آنه ای داشتم. غلط هایی از روی غره گی... غلط هایی ساده و موجز که درس دیگری با خود داشت.
.
دوباره مشق م را نوشتم. دوباره همان تکه ای را که فکر می کردم خیلی عالی هستم. به اسمن معلم مان هم فکر کردم. یادم نیامد. برگشتم سر مشق هایم.
.
راضیه مهدی زاده