بیست و دو سالم که بود خانه ی یکی از دوست های دوره ی راهنمایی م دعوت شدم. خیلی به هم بی ربط شده بودیم. این را می دانستم اما یک چیزی مثل کنجکاوی باعث شد بروم خانه ش. او سال سوم دبیرستان که بود با پسر آقای بوق ازدواج کرده بود و یک خانه ی ویلایی در منطقه ی " ک...ه" در شمال تهران داشتند. وقتی رسیدم دم درب خانه شان باید یک پسوردی را وارد می کردم و آیفون با عدد و شماره کار می کرد. خلاصه ده دقیقه همینجوری به آیفون نگاه می کردم و نمی فهمیدم باید چه کار کنم.
.
وارد خانه شان شدم. دوستم خیلی گرم و صمیمی هزار جور غذا درست کرده بود. رفت توی آشپزخانه تا چای بیاورد و من هنوز سرپا ایستاده بودم. نمی توانستم جای خودم را برای نشستن پیدا کنم. یک جوری گیج شده بودم. دوستم هم بیست و دو سال ش بود اما چرا خانه اش در یک سن دیگری به سر می برد. فرش های کرم قهوه ای،مبل های خیلی خیلی بزرگ طلایی و نقره ای،عسلی های سنگین شیشه ای با پایه های اژدهاو پرده های ملیله کاری شده ای که وسط حرف هایش گفت ده میلیون تومان است.
.
وقتی از آشپرخانه بیرون آمد من را دید که هاج و واج ایستاده ام و هنوز نشسته ام. با خنده گفت: ترشیده خانوم بشین دیگه.
هردو خندیدیم. بعد رفت شیرینی خامه ای بیاورد و من هنوز نمی توانستم بنشینم. با نان خامه ای آمد توی هال و با خنده گفت: قشنگ معلومه.. تاثیرات شوهر نکردنه.. چرا نمی شینی؟
.
.
خندیدیم و نشستیم و با هم چای خوردیم و...
.
.
از دوستم دیگر خبر ندارم. اما خانه اش و دل آشوبی که آن روز داشتم را هیچ وقت یادم نمی رود. خانه ای که در دهه ی 60 و 70 سالگی خانومی رسمی و جدی، جا خوش کرده بود. خانه ای که رنگ هایش بوی پول و برند و نقره کوب و طلاساز داشت و وقتی چای می خوردی دست و دلت می لرزید. خانه ای که بی ربط بود به جوانی. به شور. به رنگ...
.
.
پ.ن: رو ی صندلی ها،فرش انداخته اند. پنجره های آبی چوبی درست کرده اند. رستوران ترکیه ای ست با چراغ های سنتی رنگ به رنگ بالای سرش که در عکس معلوم نیست.
#فکری#برای #یک #گوشه#از #خانه
.
راضیه مهدی زاده
.
وارد خانه شان شدم. دوستم خیلی گرم و صمیمی هزار جور غذا درست کرده بود. رفت توی آشپزخانه تا چای بیاورد و من هنوز سرپا ایستاده بودم. نمی توانستم جای خودم را برای نشستن پیدا کنم. یک جوری گیج شده بودم. دوستم هم بیست و دو سال ش بود اما چرا خانه اش در یک سن دیگری به سر می برد. فرش های کرم قهوه ای،مبل های خیلی خیلی بزرگ طلایی و نقره ای،عسلی های سنگین شیشه ای با پایه های اژدهاو پرده های ملیله کاری شده ای که وسط حرف هایش گفت ده میلیون تومان است.
.
وقتی از آشپرخانه بیرون آمد من را دید که هاج و واج ایستاده ام و هنوز نشسته ام. با خنده گفت: ترشیده خانوم بشین دیگه.
هردو خندیدیم. بعد رفت شیرینی خامه ای بیاورد و من هنوز نمی توانستم بنشینم. با نان خامه ای آمد توی هال و با خنده گفت: قشنگ معلومه.. تاثیرات شوهر نکردنه.. چرا نمی شینی؟
.
.
خندیدیم و نشستیم و با هم چای خوردیم و...
.
.
از دوستم دیگر خبر ندارم. اما خانه اش و دل آشوبی که آن روز داشتم را هیچ وقت یادم نمی رود. خانه ای که در دهه ی 60 و 70 سالگی خانومی رسمی و جدی، جا خوش کرده بود. خانه ای که رنگ هایش بوی پول و برند و نقره کوب و طلاساز داشت و وقتی چای می خوردی دست و دلت می لرزید. خانه ای که بی ربط بود به جوانی. به شور. به رنگ...
.
.
پ.ن: رو ی صندلی ها،فرش انداخته اند. پنجره های آبی چوبی درست کرده اند. رستوران ترکیه ای ست با چراغ های سنتی رنگ به رنگ بالای سرش که در عکس معلوم نیست.
#فکری#برای #یک #گوشه#از #خانه
.
راضیه مهدی زاده