کاپوچینو،کیک پنیر می خوانم و یاد روزگاری می افتم که زنگ می زدم نشر پوینده.. ساعت 4 صبح به وقت نیویورک زنگ یم زدم ایران و با نشر حرف زم یدم. آقایی که گوشی تلفن را برمی داشت شق و رق ترین و ادیب ترین آدمی بود که می شد پشت تلفن شنیدش.. توی آمریکا زندگی میکردم و این آدم را هزار سال بود نمی دیدم. توی ایران هم دیگر نبودند.
آنقدر ادبی و شیرین با من حرف می زد که گاهی فکر می کردم دارم گول می خورم. خودش است. صالح اعل ا است پشت تلفن که لا من حرف می زد. این لحن و این صدا و این کلمه هایی که توی جمله های معمولی پشت تلفن یم آبند.
آخر کتاب هایش را همه ی نشر پوینده چاپ کرد ه بودند. اجازه میدهید گاهی خواب شما را ببینم . دست بردن زیر لباس سیب.
و این آخری کاپوچینو کیک پینر که قار است داستان کوتاه باشد.. و من چقدر نوشته های همینجوری اش را که قراری با خودش ندارد را بیشتر دوست دارم.. نوشته های پر از لطافت سیب و درخت های رنگ به رنگ و برگ های بی قرار پاییزی...
.
.
توی کتاب،دوست ها با هم قرار دارند که هر وقت باران بارید در یک کافه ی مخصوص دور هم جمع شوند. این قرار بارانی و دوستانه را دوست دارم. کاش ما هم با چندتا از دوست ها از این قرارها درست می کردیم. دوست ها ها.. نه الکی
...
.
نوبت اول بود که عاشق می شدم. این داستان را چقدر دوست داشتم . همان لحن صمیمی و ساده که مثل حرف زدن می ماند. که انگار کن عوام هستی و داستانی را می شنوی.. قصه ای را گوش می دهی به مثابه ی لالایی
.
" بی بی گفت: خاک آقات بگو چی شده؟ با اتوبوس تصادف کردی؟ از کوه پرت شدی؟
گفتم : نه بی بی عاشق شدم."
.
داستان من سی و هشت بار مرده ام. مردی از باقرآباد که روزگاری بازیگر سینما بوده و در فیلم ها باید می مرده.. من را یاد سانست بلوار می اندازد.. آن فیلم محبوب و عزیر دلم.. ان شوریده حالانی که تمام می شوند. در پیری فقر و بی کسی... گاهی حتی در آسایشگاه..
.
" من شانزده سالم بود که یک روز دم غروب عاشق شدم."
.
" اسم شخصیت یکی از داستان ها،زمان است.
هنوز نمی دانم زمان من کدام بود؟ انکه کتاب جبرم را گرفت؟ یا آنکه جبر مرا جلد کرد؟
زمان،روزهایت را بردارد و ببر چای دگری در دورها. خاطرات ادمی یک جا بماند زنگ می زند."
.
" دوزاده حرف. بادبزن خانوم اسکار ویلد"
.
" بوی رفتن گرفته بود.
بوی دور شدن ماه از پنجره
قطار از ایستگاه"
.
.
" تمام آنچه مردان در باب زنان می دانند. اثر عبدل اسمیت. مترجم محمد صالح اعلا"
این اثر عالیه یعنی :) دیوانه ی دوست داشتنی :)
.
" تنها درخت خانه ی ما آلزایمز گرفته. سیب هایش مزه ی گلابی می دهد."
.
داستان تنها خرمالوی روی درخت که به شدت شبیه داستان عزیز دل درخت گلابی ست و من می توانم برای این داستان هزار بار بمیرم. هم برای داستان ش و هم برای فیلم مهرجویی
.
" امروز را همه فراموش کرده اند. کسی به امروز توجهی ندارد. من پانزده ساله ام. در خانه ی ما پانزده سالگی دوارن سختی ست."
." او ماه دنباله دار من است. گاهی دل تنگی ام لو می رود. گفتم اینجا جوانی دوران سختی ست."
" فوژان دخترخاله ی من است. اصلا وقتی عاشقی همه ی دنیا با هم قوم و خویش اند. سیب و گلابی برادرند. پرتقال و انار.."
.
یه چیزی که یادم اومد حضور پررنگ آقای خانجانی ست در تمام کتاب و داستان ها :)
.
راضیه مهدی زاده
آنقدر ادبی و شیرین با من حرف می زد که گاهی فکر می کردم دارم گول می خورم. خودش است. صالح اعل ا است پشت تلفن که لا من حرف می زد. این لحن و این صدا و این کلمه هایی که توی جمله های معمولی پشت تلفن یم آبند.
آخر کتاب هایش را همه ی نشر پوینده چاپ کرد ه بودند. اجازه میدهید گاهی خواب شما را ببینم . دست بردن زیر لباس سیب.
و این آخری کاپوچینو کیک پینر که قار است داستان کوتاه باشد.. و من چقدر نوشته های همینجوری اش را که قراری با خودش ندارد را بیشتر دوست دارم.. نوشته های پر از لطافت سیب و درخت های رنگ به رنگ و برگ های بی قرار پاییزی...
.
.
توی کتاب،دوست ها با هم قرار دارند که هر وقت باران بارید در یک کافه ی مخصوص دور هم جمع شوند. این قرار بارانی و دوستانه را دوست دارم. کاش ما هم با چندتا از دوست ها از این قرارها درست می کردیم. دوست ها ها.. نه الکی
...
.
نوبت اول بود که عاشق می شدم. این داستان را چقدر دوست داشتم . همان لحن صمیمی و ساده که مثل حرف زدن می ماند. که انگار کن عوام هستی و داستانی را می شنوی.. قصه ای را گوش می دهی به مثابه ی لالایی
.
" بی بی گفت: خاک آقات بگو چی شده؟ با اتوبوس تصادف کردی؟ از کوه پرت شدی؟
گفتم : نه بی بی عاشق شدم."
.
داستان من سی و هشت بار مرده ام. مردی از باقرآباد که روزگاری بازیگر سینما بوده و در فیلم ها باید می مرده.. من را یاد سانست بلوار می اندازد.. آن فیلم محبوب و عزیر دلم.. ان شوریده حالانی که تمام می شوند. در پیری فقر و بی کسی... گاهی حتی در آسایشگاه..
.
" من شانزده سالم بود که یک روز دم غروب عاشق شدم."
.
" اسم شخصیت یکی از داستان ها،زمان است.
هنوز نمی دانم زمان من کدام بود؟ انکه کتاب جبرم را گرفت؟ یا آنکه جبر مرا جلد کرد؟
زمان،روزهایت را بردارد و ببر چای دگری در دورها. خاطرات ادمی یک جا بماند زنگ می زند."
.
" دوزاده حرف. بادبزن خانوم اسکار ویلد"
.
" بوی رفتن گرفته بود.
بوی دور شدن ماه از پنجره
قطار از ایستگاه"
.
.
" تمام آنچه مردان در باب زنان می دانند. اثر عبدل اسمیت. مترجم محمد صالح اعلا"
این اثر عالیه یعنی :) دیوانه ی دوست داشتنی :)
.
" تنها درخت خانه ی ما آلزایمز گرفته. سیب هایش مزه ی گلابی می دهد."
.
داستان تنها خرمالوی روی درخت که به شدت شبیه داستان عزیز دل درخت گلابی ست و من می توانم برای این داستان هزار بار بمیرم. هم برای داستان ش و هم برای فیلم مهرجویی
.
" امروز را همه فراموش کرده اند. کسی به امروز توجهی ندارد. من پانزده ساله ام. در خانه ی ما پانزده سالگی دوارن سختی ست."
." او ماه دنباله دار من است. گاهی دل تنگی ام لو می رود. گفتم اینجا جوانی دوران سختی ست."
" فوژان دخترخاله ی من است. اصلا وقتی عاشقی همه ی دنیا با هم قوم و خویش اند. سیب و گلابی برادرند. پرتقال و انار.."
.
یه چیزی که یادم اومد حضور پررنگ آقای خانجانی ست در تمام کتاب و داستان ها :)
.
راضیه مهدی زاده