دیروز یه روز خوب بود که به خودم اجازه دادم هیچ کاری نکنم. خیلی خوب بود. خیلی لذت بخش بود. کمی نزدیک بود عذاب وجدان بگیرم اما خودم رو کنترل کردم و بارها برای خودم تکرار کردم که زمانی که ازش لذت می بری زمان از دست رفته نیست. لذت ببر. لذت گرفتن رو یاد بیگر. این مهتر از خر زدن و امتحان دادن ه..
این مهتر از کارهای دیگه ای که نوشتی توی دفترت و براش برنامه ریزی کردی و می خوای تیک بزنی
.
آمده شدم و بعد از مدت ها دوباره با یه دوستی از ایران توی منهتن قرار داشتم. این بهترین حالت ه.. یه جورایی نیویورک محل عبور و مروره و هربار که ادم ها از ایران میان مثل یه وزش تازه ی روح بخش می مونه..
این دفعه هم همکلاسی قدیمی بود از ده سال پیش.. واقعا ده سال پیش.. چقدر ترسناک.. این یعنی عدد. یعنی زمان..
به هرحال کمی نگران بود که نکنه حرف کم بیاریم و خوب پیش نره و .. کمی مثل همیشه فکر می کردم نکنه بورینگ بشه و از این فکرهای همیشگی..
بعد رفتم و نشستم توی کافه که زودتر هم رسیده بودم. پنرای همیشگی من.. توی اون تایم شلوغ بود و آقای ویتر هی می اومد به آدم ها گیر می داد که اوردر بدن و..
به هر حال من منتظر دوستم بودم.
.
اومد و هیچ تغییری نکرده بود برخلاف عکس فیس بوک ش که فکر کردم خیلی بزرگ تر شده و پیرتر،اصلا اینجوری نبود و هنوز همون آدمی بود که دخترهای دانشکده خودشون رو می کشتن واسش و هی به ماها که همکلاسی هاش بودیم می اومدن می گفتن برید بهش بگید..
باورم نمی شد که این همه حرف زدیم. از همه جا و همه کس و همه ی ماجراهای زندگی مون حرف زدیم و خیلی زود راحت و صمیمی شدیم. یعنی منم خیلی تند تند و بدون وقفه هی همش حرف می زدم.
خیلی خوب بود. خیلی خوش گذشت. بعد هم رفتیم برایان پارک و بعد هم کتابخونه ی نیویورک.. چیزی که عجیب بود آرامشی بود که در برخورد با نیویورک داشت. مثلا اون روز اولین باری که حمید من رو برد به کتابخونه من داشتم سکته می کردم. اصلا به سقف ها که نگاه می کردم نابود می شدم. واقعا فکر می کردم افتادم توی فیلم ها.. من عاشق اونجا شدم و بارها صبح های خیلی زود راه افتادم برای رسیدن به کتابخونه.. در این حد روانم رو به هم ریخته بود و هر دفعه هم دریغ از مواد درسی خوندن،به نگاه کردن و خیال پردازی می گذشت ولی اینقدر آرامشی داشت برخورد می کرد اصلا من حیرت کردم.
بعد موقع عکس گرفتن من همش بالا پایین می پریدم. می گفت مثلا من اینقدر خوشم میاد که شماها بلدید از این اداها دربیارید. من هرکاری می کنم نمی تونم. جالب بود و بامزه.. گفتم حمید واقعا همینطوری ه..
.
از فلسفه گفتیم. از دوست های قدیمی. از زندگی کردن توی نیویورک. از تفاوت های فرهنگی. از مقایسه ی کشورها و از ملاک ها و معیارهای زندگی دو نفره و سختی ها و خوبی هاش و ..
خیلی خوب بود. گفت تا اینجای سفر که دیدن تو بهترین اتفاق بوده. کلی هم عکس های روانی گرفتیم که دوست دارم. :)
می خوام اولین پست کریستف کلمب بودن رو شروع کنم. خیلی دوست دارم. هورا..
این مهتر از کارهای دیگه ای که نوشتی توی دفترت و براش برنامه ریزی کردی و می خوای تیک بزنی
.
آمده شدم و بعد از مدت ها دوباره با یه دوستی از ایران توی منهتن قرار داشتم. این بهترین حالت ه.. یه جورایی نیویورک محل عبور و مروره و هربار که ادم ها از ایران میان مثل یه وزش تازه ی روح بخش می مونه..
این دفعه هم همکلاسی قدیمی بود از ده سال پیش.. واقعا ده سال پیش.. چقدر ترسناک.. این یعنی عدد. یعنی زمان..
به هرحال کمی نگران بود که نکنه حرف کم بیاریم و خوب پیش نره و .. کمی مثل همیشه فکر می کردم نکنه بورینگ بشه و از این فکرهای همیشگی..
بعد رفتم و نشستم توی کافه که زودتر هم رسیده بودم. پنرای همیشگی من.. توی اون تایم شلوغ بود و آقای ویتر هی می اومد به آدم ها گیر می داد که اوردر بدن و..
به هر حال من منتظر دوستم بودم.
.
اومد و هیچ تغییری نکرده بود برخلاف عکس فیس بوک ش که فکر کردم خیلی بزرگ تر شده و پیرتر،اصلا اینجوری نبود و هنوز همون آدمی بود که دخترهای دانشکده خودشون رو می کشتن واسش و هی به ماها که همکلاسی هاش بودیم می اومدن می گفتن برید بهش بگید..
باورم نمی شد که این همه حرف زدیم. از همه جا و همه کس و همه ی ماجراهای زندگی مون حرف زدیم و خیلی زود راحت و صمیمی شدیم. یعنی منم خیلی تند تند و بدون وقفه هی همش حرف می زدم.
خیلی خوب بود. خیلی خوش گذشت. بعد هم رفتیم برایان پارک و بعد هم کتابخونه ی نیویورک.. چیزی که عجیب بود آرامشی بود که در برخورد با نیویورک داشت. مثلا اون روز اولین باری که حمید من رو برد به کتابخونه من داشتم سکته می کردم. اصلا به سقف ها که نگاه می کردم نابود می شدم. واقعا فکر می کردم افتادم توی فیلم ها.. من عاشق اونجا شدم و بارها صبح های خیلی زود راه افتادم برای رسیدن به کتابخونه.. در این حد روانم رو به هم ریخته بود و هر دفعه هم دریغ از مواد درسی خوندن،به نگاه کردن و خیال پردازی می گذشت ولی اینقدر آرامشی داشت برخورد می کرد اصلا من حیرت کردم.
بعد موقع عکس گرفتن من همش بالا پایین می پریدم. می گفت مثلا من اینقدر خوشم میاد که شماها بلدید از این اداها دربیارید. من هرکاری می کنم نمی تونم. جالب بود و بامزه.. گفتم حمید واقعا همینطوری ه..
.
از فلسفه گفتیم. از دوست های قدیمی. از زندگی کردن توی نیویورک. از تفاوت های فرهنگی. از مقایسه ی کشورها و از ملاک ها و معیارهای زندگی دو نفره و سختی ها و خوبی هاش و ..
خیلی خوب بود. گفت تا اینجای سفر که دیدن تو بهترین اتفاق بوده. کلی هم عکس های روانی گرفتیم که دوست دارم. :)
می خوام اولین پست کریستف کلمب بودن رو شروع کنم. خیلی دوست دارم. هورا..