رفتیم شهر " فرانک سیناترا" . پیشنهاد من بود. شهری که دوستش داشتم. کوچک. آرام. قطار دارد. آب دارد. یک خیابان دارد که همه ی رستوران های دنیا انگار در آن شعبه زده اندو خانه های کوتاه شیروانی دارد و رنگ های سبز و سرخ و سفالی..
تاکسی آمد. بوی خوب و خنک بهار می داد. بویی ناآشنا اما شیرین و خنک... باران نم نم می بارید و من دلم می خواست زودتر تمام شود و مه از سر شهر برداشته شود.
راننده یک جوان سیاه پوست بود. گفت در برانکس زندگی می کند.
برانکس از فقیرترین محله های دنیا در نیویورک است که همسایه ی منهتن، پولدراترین شهر دنیاست.بی عدالتی شدید سیاه و سفید بین این دو محله..
گفت دیروز رای نداده است.. از همان دسته ی سبز ها ی آن دیسایدد بود که گند زدند به انتخابات.. بعد هم کمی از انتخابات و اوضاع شهر حرف زدیم. گفت نیویمرم شلوغ شده و تظاهرات است و کالیفرنیا هم مردم بیرون ریخته اند و شعار می دهند و...
رسیدیم.
به محبوب ترین جای من از جهان کوچک آمریکا. هوبوکن کوچک و زیبا...
روزهای اول که من را برد هوبوکن... آن همه حجم زیبایی و آبی آب و جزیره ای که در دوردست ش دیده می شد و وال استریت بود و هنوز مانیومنتال نیمه کاره بود و در یک ساله همه اش را ساختند و.. آن هجمه ی بی رحم زیبایی... هنوز هم قشنگترین است.
.
برای داخل شدن باید با خانوم کشییری که نشسته بود حساب می کردیم. قرمز پوشیده بود. رژ قرمز زده بود. با من سلام علیک گرمی کرد و هی نگاهم کرد و گفت یور سو بیتیوفلو و...
هر وقت با حمید هستیم من نگاه و توجه بیشتری دریافت می کنیم و ادم ها توقع دارند بیشتر با من حرف بزنند و .. گاهی خجالت می کشم و ..
بعد هم به حمید گفت:ایز شی یور وایف؟
حمید هم گفت آره و
خانومه کلی به حمید گفت خیلی زنت خوشگله و خوش به حالت و یور عه لاکی من و ..
حمید گفت: امروز تولدش ه..
خانومه کلی ذوق کرد و گفت دختر من هم آبانی و ماه عقرب.. که گفت آبانی ها بهترین اند و زیباترین و .. باز هم به حمید گفت باید خیلی قدرش رو بدونی و .. من هی می خندیدم و می گفتم تنک یو.. یور سو کایند و ... از این تعارف ها..
.
اونجارو دوست دارم. چون همه چیز رو خودت می تونی بریزی و رو به آبه .. خیلی نزدیکه به آب و.. ولی بیشتر از همه اینکه آرزوی بچگی هام اونجا برآورده شد. اینکه خودت بتونی بستنی قیفی بریزی.. هرچقدر که دوست داری.. اون دستگیره دست خودت باشه و هی بریزی و هی تموم نشه و نگران نباشی که آقای بستنی فروش کم تر از کناری ت ریخته و ...
.
.
وقتی وارد شدیم باورم نمی شد... داشت آهنگ محبوب من رو پخش می کرد. یعنی واقعا داشتم از خوشی می مردم و هی به حمید نگاه می کردم ببینم نقشه ای در کار نباشه.. گفتم شاید به منیجرشون گفته این آهنگ رو بزارید.. داشت می خوند BABY I DON’T NEED DOLLAR BILL TO HAVE FUN TONIGHT
آهنگ SIA بود که من می تونم 10 بار پشت سر هم گوش بدم و تو بیشتر گوش دادنش صرفه جویی می کنم واقعا.. می ترسم دلم رو بزنه...
.
نشستیم رو به روی هم.. آرزوهامو بهش گفتم.. بعد گفت ولی من آروزهامو گم کردم.. بهش گفتم خوب پرنده هارو پیدا کن.. گفتم شاید به عده پرنده تو سن تورینی دارن آرزوهاتو می خورند.. بادی بریم دنبالشون و...
.
اومدیم بیرون خانومه کلی تولدم رو تبریک گفت و بهم گفت خدافظ خوشگل.. بعد هم به حمید کلی گفت خیلی خیلی باید مواظب ش باشی و... .
.
.
تاکسی گرفتیم. توی اپ اوبر نشون می داد که اسم آقاهه جوزف ه.. یعنی ما باید منتظر یک آقای امریکایی می بودیم.
اول من سوار شدم. چشم های پیر و عینک آقای جوزف مهربون تر و آشناتر از جوزف بود... نگام کرد. بهش گفتم. های.
وقتی های گفت مطمین بودم که همسایه ست. همسایه های ایران باید می بود.
.
توی راه با هم دوست شدیم و گفت سوری ه و ما هم گفتیم ایران.
خیلی خوشحال شد. گفت دوست صمیمی من مال ایران ه و...
گفت چهار ساله که اومدن اینجا و یک دخترش لبنان زندگی می کنه و یه پسرش کانادا درس می خونه...
بعد هی داشتیم با حمید آورم فارسی حرف می زدیم که ازش از جنگ بپرسیم و هی می گفتم یعنی تا جنگ شروع شده اومده و...
ازش پرسیدیم.
گفت آره یک سال بعد از جنگ اومده... گفت سوریه 5ساله که جنگه..
کلی راز و قصه داشت از جنگ.. حتما دلش می خواست کلی دردودل کنه و از کشورش بگه.. از اینکه معلوم نیست دوباره کی می تونه ببینه اون خاک آشنارو... از اینکه هنوز دسوت های دوران مدرسه ش،سوریه ن.. از اینکه دلش می خواد از خیابون های کناره حرم رد بشه و ز راه دور خم بشه و سلام بده و...
ولی هیچی نگفت و دیوار زبان نمیزاشت قصه هاش رو برامون تعریف کنه..
.
حمید بهش گفت تولدمه... کلی ذوق کرد و بهم گفت تولدت مبارک و هپی برس دی و...
.
.
وقتی رسیدیم توی ساختمون به حمید گفتم برگرد توی آینه ی آسانسور با هم عکس بگیریم. واقعا خیلی بد شد.
رسیدیم به خونه و طبق عادت همیشه که درب خونه رو باز میزارم و قفل نمی کنم دستگیره رو چرخوندم و دیدم خونمون تاریکه و...
.
سورپرایز شدم. دوست هامون اومده خونمون و برامون تولد گرفته بودند و...
بادکنک های صورتی به سقف آویزون بود...
.
راضیه مهدی زاده
تاکسی آمد. بوی خوب و خنک بهار می داد. بویی ناآشنا اما شیرین و خنک... باران نم نم می بارید و من دلم می خواست زودتر تمام شود و مه از سر شهر برداشته شود.
راننده یک جوان سیاه پوست بود. گفت در برانکس زندگی می کند.
برانکس از فقیرترین محله های دنیا در نیویورک است که همسایه ی منهتن، پولدراترین شهر دنیاست.بی عدالتی شدید سیاه و سفید بین این دو محله..
گفت دیروز رای نداده است.. از همان دسته ی سبز ها ی آن دیسایدد بود که گند زدند به انتخابات.. بعد هم کمی از انتخابات و اوضاع شهر حرف زدیم. گفت نیویمرم شلوغ شده و تظاهرات است و کالیفرنیا هم مردم بیرون ریخته اند و شعار می دهند و...
رسیدیم.
به محبوب ترین جای من از جهان کوچک آمریکا. هوبوکن کوچک و زیبا...
روزهای اول که من را برد هوبوکن... آن همه حجم زیبایی و آبی آب و جزیره ای که در دوردست ش دیده می شد و وال استریت بود و هنوز مانیومنتال نیمه کاره بود و در یک ساله همه اش را ساختند و.. آن هجمه ی بی رحم زیبایی... هنوز هم قشنگترین است.
.
برای داخل شدن باید با خانوم کشییری که نشسته بود حساب می کردیم. قرمز پوشیده بود. رژ قرمز زده بود. با من سلام علیک گرمی کرد و هی نگاهم کرد و گفت یور سو بیتیوفلو و...
هر وقت با حمید هستیم من نگاه و توجه بیشتری دریافت می کنیم و ادم ها توقع دارند بیشتر با من حرف بزنند و .. گاهی خجالت می کشم و ..
بعد هم به حمید گفت:ایز شی یور وایف؟
حمید هم گفت آره و
خانومه کلی به حمید گفت خیلی زنت خوشگله و خوش به حالت و یور عه لاکی من و ..
حمید گفت: امروز تولدش ه..
خانومه کلی ذوق کرد و گفت دختر من هم آبانی و ماه عقرب.. که گفت آبانی ها بهترین اند و زیباترین و .. باز هم به حمید گفت باید خیلی قدرش رو بدونی و .. من هی می خندیدم و می گفتم تنک یو.. یور سو کایند و ... از این تعارف ها..
.
اونجارو دوست دارم. چون همه چیز رو خودت می تونی بریزی و رو به آبه .. خیلی نزدیکه به آب و.. ولی بیشتر از همه اینکه آرزوی بچگی هام اونجا برآورده شد. اینکه خودت بتونی بستنی قیفی بریزی.. هرچقدر که دوست داری.. اون دستگیره دست خودت باشه و هی بریزی و هی تموم نشه و نگران نباشی که آقای بستنی فروش کم تر از کناری ت ریخته و ...
.
.
وقتی وارد شدیم باورم نمی شد... داشت آهنگ محبوب من رو پخش می کرد. یعنی واقعا داشتم از خوشی می مردم و هی به حمید نگاه می کردم ببینم نقشه ای در کار نباشه.. گفتم شاید به منیجرشون گفته این آهنگ رو بزارید.. داشت می خوند BABY I DON’T NEED DOLLAR BILL TO HAVE FUN TONIGHT
آهنگ SIA بود که من می تونم 10 بار پشت سر هم گوش بدم و تو بیشتر گوش دادنش صرفه جویی می کنم واقعا.. می ترسم دلم رو بزنه...
.
نشستیم رو به روی هم.. آرزوهامو بهش گفتم.. بعد گفت ولی من آروزهامو گم کردم.. بهش گفتم خوب پرنده هارو پیدا کن.. گفتم شاید به عده پرنده تو سن تورینی دارن آرزوهاتو می خورند.. بادی بریم دنبالشون و...
.
اومدیم بیرون خانومه کلی تولدم رو تبریک گفت و بهم گفت خدافظ خوشگل.. بعد هم به حمید کلی گفت خیلی خیلی باید مواظب ش باشی و... .
.
.
تاکسی گرفتیم. توی اپ اوبر نشون می داد که اسم آقاهه جوزف ه.. یعنی ما باید منتظر یک آقای امریکایی می بودیم.
اول من سوار شدم. چشم های پیر و عینک آقای جوزف مهربون تر و آشناتر از جوزف بود... نگام کرد. بهش گفتم. های.
وقتی های گفت مطمین بودم که همسایه ست. همسایه های ایران باید می بود.
.
توی راه با هم دوست شدیم و گفت سوری ه و ما هم گفتیم ایران.
خیلی خوشحال شد. گفت دوست صمیمی من مال ایران ه و...
گفت چهار ساله که اومدن اینجا و یک دخترش لبنان زندگی می کنه و یه پسرش کانادا درس می خونه...
بعد هی داشتیم با حمید آورم فارسی حرف می زدیم که ازش از جنگ بپرسیم و هی می گفتم یعنی تا جنگ شروع شده اومده و...
ازش پرسیدیم.
گفت آره یک سال بعد از جنگ اومده... گفت سوریه 5ساله که جنگه..
کلی راز و قصه داشت از جنگ.. حتما دلش می خواست کلی دردودل کنه و از کشورش بگه.. از اینکه معلوم نیست دوباره کی می تونه ببینه اون خاک آشنارو... از اینکه هنوز دسوت های دوران مدرسه ش،سوریه ن.. از اینکه دلش می خواد از خیابون های کناره حرم رد بشه و ز راه دور خم بشه و سلام بده و...
ولی هیچی نگفت و دیوار زبان نمیزاشت قصه هاش رو برامون تعریف کنه..
.
حمید بهش گفت تولدمه... کلی ذوق کرد و بهم گفت تولدت مبارک و هپی برس دی و...
.
.
وقتی رسیدیم توی ساختمون به حمید گفتم برگرد توی آینه ی آسانسور با هم عکس بگیریم. واقعا خیلی بد شد.
رسیدیم به خونه و طبق عادت همیشه که درب خونه رو باز میزارم و قفل نمی کنم دستگیره رو چرخوندم و دیدم خونمون تاریکه و...
.
سورپرایز شدم. دوست هامون اومده خونمون و برامون تولد گرفته بودند و...
بادکنک های صورتی به سقف آویزون بود...
.
راضیه مهدی زاده