مه همه ی نیویورک را گرفته و من در بیمارستانی سفیدپوش قدم می زنم و گاهی قطره های باران می ریزد روی قرمزی درخت پشت پنجره و به بام بیمارستان فکر می کنم و می بینم چقدر شبیه روی ماه خدا را ببوس نوشته است. چقدر عاشق این کتاب شده ام...
چقدر هوا و مه و باران و این بیمارستان سفید توی کتاب،من را عاشق دکتر ادیب می کند و جای خالی سوفیا و بوی کاج ها را حس می کنم.
شبیه تک کاج پشت پنجره ی خانه ی تهران است.
می مانم پشت آیمو. مامان می رود تلفن را جواب می دهد. ریحانه است و از متروی فرهنگسرا آمده بیرون. اگر با مرضیه هماهنگ می کرد با ماشین او با هم می آمدند. اما او هم تنهایی های خودش را دارد. گفت بابا می تونه بیاد دم مترو دنبالم؟
بابا می رود و من توی خانه کنار یخچال مانده ام. مامان رفته و دارد با تلفن حرف می زند و درخت کاج پشت پنجره ی اتاقم هنوز هست و تنهاست.
دکتر ادیب هم به جای خالی سوفیا فکر می کند. به بوی کاج ها و تاریکی شب که روی پوست آدم می ماند.
چقدر این کتاب را دوست داشتم برعکس سمت تاریک کلمات که تاریک و مزخرف بود و می خواست فلسفی باشد اما نشد.
اما دکتر ادیب خود فلسفه است. خود تلخی ست و انسان بودن. خودی که خوب است و نمی داند چرا؟ خودی که کارهای قشنگ می کند و آدم ها دوستش دارند و خودش نمی خواهد کارهای قشنگ کند انگار.. خودش انگار دست خودش نیست.
.
.
زندگی دکتر ادیب. زندگی خالی و تنهای دکتر ادیب. فضای بیمارستان. فرزاد. اعظم پرستار که شوهرش دوست ندارد او بیمارستان کار کند. فرزاد و فکر رفتن به کانادا و درگیری با شیوا زنش... دکتر مفخم که با پرستارها لاس می زند اما خیلی توی کار خودش وارد است و حسابی دکتر است.
دکتر ادیب و تمام کردن ش با آلاله. دکتر ادیب و خاطرات کودکی اش و پدر و مادرش که فقط به خاطر ان ها با هم بودند و سوفیا.. سوفیا.. خواهر.. خواهر...
دختری که رگ دستش را زده و خودکشی کرده. مثل سوفیا که خودکشی کرده و خودش را پرت کرده پایین.
.
.
" خوب نمی خواهند تصمیم مرگ و زندگی شوهر و پدرشان دست خودشان باشد،می خواهند بیمارشان اگر مرد،بتوانند چند روزی گریه و زاری کنند و برگردند سر زندگی شان."
.
" بیمارستان جایی ست که آدم منطق مردن خودش و کسان ش را پیدا می کند. نه بیشتر."
.
.
بیمارستان و فضای کتاب من را پرت می کند به روزهای شیمی درمانی که نبودم. که زهره برایم تعریف می کرد توی مغزم انگار سرم آبی و قرمز پخش می شد. سرم سنگین می شد. درد داشتم. موها طاقت نمی آورند. اول از همه نوبت آن ها بود. گوله گوله می ریختند. مزه ها،ابروها.. سرم را نمی توانستم پایین بیاورم و کتاب بخوانم. همه چیز توی سرم بود. همه چیز توی سرم قرمز شده بود.
یاد روزهای رادیوتراپی و ان دست بزرگ که برای اولین بار می دیدم و فکر می کردم آدم باید زیر این دستگاه به چه چیزی فکر کند؟ ان ده دقیقه ای که زیر این دستگاه خوابیده به کدام قسمت دستگاه خیره شود؟
.
." سوفیا هم از تنش بیزار شده بود. این تن ادم را به لجن می کشد."
" روح ها باید همچون چیزی باشند. برای خودشان، بی اعتنا به هرکسی بیایند و بروند."
" حالا داری ازدواج ت را خرج می کنی خرح همین رفتن."
.
این رفتن را چقدر می بینم توی داستان های امروز. رفتن میثاق در پاییز فصل آخر... رفتن شوهر در رویای تبت، رفتن زن به نیویورک در داستان نقشبندان گلشیری،...
رفتن چیز کمی نیست. این رفتن های هر روزه ی ما.. از من می پرسند نمی دانم چه باید گفت؟ هر چیزی که بگویی چون اینجایی بر اساس اینجا بودنت حساب می شود. می گویند طرف رفته لب رودخانه ی فلان و در نیویورک حالا برای ما ضر ضر می کند. اصلا ایرانی ها چشم تنگ هستند. خوب او هم حق دارد برداشت شخصی خودش را داشته باشد. من دلم می خواهد سکوت کنم یا دست کم به یعضی از شماها راستش را بگویم که اگر تنها بودم هرگز این راه را انتخاب نمی کردم. اما نمی گویم.. به خیلی از شماها نمی گویم. می گویم خوب تلاش کن اگر هدفت است. خیلی از شماها را نمی شود گفت.
.
." می دانید ان چشم ها و دست های استخوانی چطور آدم را مستاصل می کند؟ آدم به خودش می گوید مگر من چه کاره ام؟ کی ام؟ آدم هی بیشتر می فهمد هیچ گهی نیست."
فکر کنم اسم کتاب را از همین تکه برداشته. سپیدتر از استخوان. چقدر اسم کتاب را دوست دارم. خیلی دوست دارم اسم کتاب را...
کاش مهربان تر باشم و 5 بدهم. چرا خودم را سانسور می کنم..؟؟؟
.
" مشکلش شاید همین است که همه ی ناراحتی های او را همه دارند. یعنی هیچ چیز شخصی ندارد. خوی است آدم لااقل دردهایش مال خودش باشد. یک چیزهایی که مال خود ادم است و می شود درباره اش با کسی حرف زد و حرفش را که می زنی گوش می دهند. چون تازه است نه تکراری و مثل همه."
.
" مثل فردای سوفیا.. آنقدر باخ را ان همه بد و وحشتناک کوبیدم...
خالی،تلخ،سبک و آزاد از قیدو بندهای خوب آلاله و کافه وخرید و مهمانی رفتن هایمان."
.
" من فقط یک جای خالی ام. یک جای خالی که پر نمی شود. سوفیا،همان سوراخ های تنم است."
.
" فکر نمی کند. نه به جا. نه به وسلیه. نه به این راهرو و سفیدپوش های دوروبر."
من را یاد تو مشغول مردنت بودی می اندازد. آخ از این شعر... مارک استرند.
سال های فلسفه خوانی، صفورا این کتاب را معرفی کرد.. خودش هر شب و روز، زنده به گور صادق هدایت می خواند و عاشق این شعر شده بود و ما را هم عاشق این شعر کرد.
تو مشغول مردنت بودی
هیچ چیز جلو دارت نبود
نه لحظه های خوش.
نه آرامش.
تو مشغول مردنت بودی.
نه درختانی
که به زیرشان قدم زدی، نه درختانی که سایه سارت بودند.
نه پزشکی که بیمت می داد
نه پزشک جوان سپید مویی که یکبار جانت را نجات داد.
تو مشغول مردنت بودی.
هیچ چیز جلودارت نبود.
در اتاقت می نشستی و به شهر خیره می شدی و
مشغول مردنت بودی.
می رفتی سر کار و می گذاشتی سرما بخزد لای لباس هات.
میگذاشتی خون بتراود لای جوراب هایت.
و هیچ چیز جلودارت نبود.
نه آه های خسته ات
نه شش هایت که آب انداخته بود.
نه آستین هایت که حامل درد دستهایت بود.
هیچ چیز جلو دارت نبود.
تو مشغول مردنت بودی.
نه گذشته.
نه آینده با هوای خوش اش.
نه شکست. نه توفیق.
هیچ کاری نمی کردی فقط مشغول مردنت بودی.
ساعت را به گوشت می چسباندی
حس می کردی داری می افتی.
بر تخت دراز می کشیدی.
دست به سینه می شدی و خواب دنیای بی تو را می دیدی.
و تو مشغول مردنت بودی.
و هیچ چیز جلودارت نبود….
From <http://www.siah-sefid.ir/ejtemayee-honari/ketabkhoone/to-mashghoole-mordanat-boodi-va-mark-strand/>
.
.
" ممکن است جایت برای یک نفر،خالی بماند. برای یک نفر بدجوری خالی بماند."
.
آن قسمتی که ماه رخ هم برای کمک می آید بعد از صحنه ی قمه کشی که بسیار فضاسازی تند و سریعی دارد و عالی ست را دوست ندارم. آخر ماه رخ که تازه خودکشی کرده می آید کمک ؟؟؟!!!
.
" خود آن باز کردن سفره ی شکم یک چیز دیگر است. یک عالم دیگری ست. وارد یک دنیای جدید می شوی. جراحی جیز دیگری ست."
.
می دانم. این شب ها مدام سوفیا را زیر این کاج ها می بینم."
.
راضیه مهدی زاده
چقدر هوا و مه و باران و این بیمارستان سفید توی کتاب،من را عاشق دکتر ادیب می کند و جای خالی سوفیا و بوی کاج ها را حس می کنم.
شبیه تک کاج پشت پنجره ی خانه ی تهران است.
می مانم پشت آیمو. مامان می رود تلفن را جواب می دهد. ریحانه است و از متروی فرهنگسرا آمده بیرون. اگر با مرضیه هماهنگ می کرد با ماشین او با هم می آمدند. اما او هم تنهایی های خودش را دارد. گفت بابا می تونه بیاد دم مترو دنبالم؟
بابا می رود و من توی خانه کنار یخچال مانده ام. مامان رفته و دارد با تلفن حرف می زند و درخت کاج پشت پنجره ی اتاقم هنوز هست و تنهاست.
دکتر ادیب هم به جای خالی سوفیا فکر می کند. به بوی کاج ها و تاریکی شب که روی پوست آدم می ماند.
چقدر این کتاب را دوست داشتم برعکس سمت تاریک کلمات که تاریک و مزخرف بود و می خواست فلسفی باشد اما نشد.
اما دکتر ادیب خود فلسفه است. خود تلخی ست و انسان بودن. خودی که خوب است و نمی داند چرا؟ خودی که کارهای قشنگ می کند و آدم ها دوستش دارند و خودش نمی خواهد کارهای قشنگ کند انگار.. خودش انگار دست خودش نیست.
.
.
زندگی دکتر ادیب. زندگی خالی و تنهای دکتر ادیب. فضای بیمارستان. فرزاد. اعظم پرستار که شوهرش دوست ندارد او بیمارستان کار کند. فرزاد و فکر رفتن به کانادا و درگیری با شیوا زنش... دکتر مفخم که با پرستارها لاس می زند اما خیلی توی کار خودش وارد است و حسابی دکتر است.
دکتر ادیب و تمام کردن ش با آلاله. دکتر ادیب و خاطرات کودکی اش و پدر و مادرش که فقط به خاطر ان ها با هم بودند و سوفیا.. سوفیا.. خواهر.. خواهر...
دختری که رگ دستش را زده و خودکشی کرده. مثل سوفیا که خودکشی کرده و خودش را پرت کرده پایین.
.
.
" خوب نمی خواهند تصمیم مرگ و زندگی شوهر و پدرشان دست خودشان باشد،می خواهند بیمارشان اگر مرد،بتوانند چند روزی گریه و زاری کنند و برگردند سر زندگی شان."
.
" بیمارستان جایی ست که آدم منطق مردن خودش و کسان ش را پیدا می کند. نه بیشتر."
.
.
بیمارستان و فضای کتاب من را پرت می کند به روزهای شیمی درمانی که نبودم. که زهره برایم تعریف می کرد توی مغزم انگار سرم آبی و قرمز پخش می شد. سرم سنگین می شد. درد داشتم. موها طاقت نمی آورند. اول از همه نوبت آن ها بود. گوله گوله می ریختند. مزه ها،ابروها.. سرم را نمی توانستم پایین بیاورم و کتاب بخوانم. همه چیز توی سرم بود. همه چیز توی سرم قرمز شده بود.
یاد روزهای رادیوتراپی و ان دست بزرگ که برای اولین بار می دیدم و فکر می کردم آدم باید زیر این دستگاه به چه چیزی فکر کند؟ ان ده دقیقه ای که زیر این دستگاه خوابیده به کدام قسمت دستگاه خیره شود؟
.
." سوفیا هم از تنش بیزار شده بود. این تن ادم را به لجن می کشد."
" روح ها باید همچون چیزی باشند. برای خودشان، بی اعتنا به هرکسی بیایند و بروند."
" حالا داری ازدواج ت را خرج می کنی خرح همین رفتن."
.
این رفتن را چقدر می بینم توی داستان های امروز. رفتن میثاق در پاییز فصل آخر... رفتن شوهر در رویای تبت، رفتن زن به نیویورک در داستان نقشبندان گلشیری،...
رفتن چیز کمی نیست. این رفتن های هر روزه ی ما.. از من می پرسند نمی دانم چه باید گفت؟ هر چیزی که بگویی چون اینجایی بر اساس اینجا بودنت حساب می شود. می گویند طرف رفته لب رودخانه ی فلان و در نیویورک حالا برای ما ضر ضر می کند. اصلا ایرانی ها چشم تنگ هستند. خوب او هم حق دارد برداشت شخصی خودش را داشته باشد. من دلم می خواهد سکوت کنم یا دست کم به یعضی از شماها راستش را بگویم که اگر تنها بودم هرگز این راه را انتخاب نمی کردم. اما نمی گویم.. به خیلی از شماها نمی گویم. می گویم خوب تلاش کن اگر هدفت است. خیلی از شماها را نمی شود گفت.
.
." می دانید ان چشم ها و دست های استخوانی چطور آدم را مستاصل می کند؟ آدم به خودش می گوید مگر من چه کاره ام؟ کی ام؟ آدم هی بیشتر می فهمد هیچ گهی نیست."
فکر کنم اسم کتاب را از همین تکه برداشته. سپیدتر از استخوان. چقدر اسم کتاب را دوست دارم. خیلی دوست دارم اسم کتاب را...
کاش مهربان تر باشم و 5 بدهم. چرا خودم را سانسور می کنم..؟؟؟
.
" مشکلش شاید همین است که همه ی ناراحتی های او را همه دارند. یعنی هیچ چیز شخصی ندارد. خوی است آدم لااقل دردهایش مال خودش باشد. یک چیزهایی که مال خود ادم است و می شود درباره اش با کسی حرف زد و حرفش را که می زنی گوش می دهند. چون تازه است نه تکراری و مثل همه."
.
" مثل فردای سوفیا.. آنقدر باخ را ان همه بد و وحشتناک کوبیدم...
خالی،تلخ،سبک و آزاد از قیدو بندهای خوب آلاله و کافه وخرید و مهمانی رفتن هایمان."
.
" من فقط یک جای خالی ام. یک جای خالی که پر نمی شود. سوفیا،همان سوراخ های تنم است."
.
" فکر نمی کند. نه به جا. نه به وسلیه. نه به این راهرو و سفیدپوش های دوروبر."
من را یاد تو مشغول مردنت بودی می اندازد. آخ از این شعر... مارک استرند.
سال های فلسفه خوانی، صفورا این کتاب را معرفی کرد.. خودش هر شب و روز، زنده به گور صادق هدایت می خواند و عاشق این شعر شده بود و ما را هم عاشق این شعر کرد.
تو مشغول مردنت بودی
هیچ چیز جلو دارت نبود
نه لحظه های خوش.
نه آرامش.
تو مشغول مردنت بودی.
نه درختانی
که به زیرشان قدم زدی، نه درختانی که سایه سارت بودند.
نه پزشکی که بیمت می داد
نه پزشک جوان سپید مویی که یکبار جانت را نجات داد.
تو مشغول مردنت بودی.
هیچ چیز جلودارت نبود.
در اتاقت می نشستی و به شهر خیره می شدی و
مشغول مردنت بودی.
می رفتی سر کار و می گذاشتی سرما بخزد لای لباس هات.
میگذاشتی خون بتراود لای جوراب هایت.
و هیچ چیز جلودارت نبود.
نه آه های خسته ات
نه شش هایت که آب انداخته بود.
نه آستین هایت که حامل درد دستهایت بود.
هیچ چیز جلو دارت نبود.
تو مشغول مردنت بودی.
نه گذشته.
نه آینده با هوای خوش اش.
نه شکست. نه توفیق.
هیچ کاری نمی کردی فقط مشغول مردنت بودی.
ساعت را به گوشت می چسباندی
حس می کردی داری می افتی.
بر تخت دراز می کشیدی.
دست به سینه می شدی و خواب دنیای بی تو را می دیدی.
و تو مشغول مردنت بودی.
و هیچ چیز جلودارت نبود….
From <http://www.siah-sefid.ir/ejtemayee-honari/ketabkhoone/to-mashghoole-mordanat-boodi-va-mark-strand/>
.
.
" ممکن است جایت برای یک نفر،خالی بماند. برای یک نفر بدجوری خالی بماند."
.
آن قسمتی که ماه رخ هم برای کمک می آید بعد از صحنه ی قمه کشی که بسیار فضاسازی تند و سریعی دارد و عالی ست را دوست ندارم. آخر ماه رخ که تازه خودکشی کرده می آید کمک ؟؟؟!!!
.
" خود آن باز کردن سفره ی شکم یک چیز دیگر است. یک عالم دیگری ست. وارد یک دنیای جدید می شوی. جراحی جیز دیگری ست."
.
می دانم. این شب ها مدام سوفیا را زیر این کاج ها می بینم."
.
راضیه مهدی زاده