وقتی برام از افسردگی می گفت و از اون روزهایی حرف می زد که جوون بود و پر از انرژی و پر از شادی و .. بعد تو محیط او دانشکده ای که هر دومون با هم دیگه درس خونده بودیم به یکباره همه چیز رو از دست داده. یعنی همه ی اون انرژی رو . همه ی او شادابی و جوونی رو..
من نمی فهمیدم افسردگی چیه؟ یعنی همیشه فکر می کنم باید شبیه یه خیال باشه که آدم ها برای خودشون می سازند و فکر می کنند افسرده شدن. یعنی یه چیزی که به نظرم کاملا ذهنی ه و هر لحظه فرد اراده کنه می توته افسردگی رو از خودش بریزه بیرون. همین به همین سادگی..
اما می گفت روزها می نشسته توی خونه و نمی تونسته از خونه بیرون بیاد. من نمی تونستم باور کنم که بدن ادم هم می تونه این همه درگیر بشه.
.
اون روز با تمام وجود دلم می خواست از خونه بیرون نرم.یعنی واقعا دوست داشتم نرم و اصلا نمی تونستم باور کنم که عصر باید برم سر تاک بشینم و حتی از فکر کردن بهش هم غمگین می شدم. چند بار هم با خودم فکر کردم که خوب نمی خواد بری این یکی رو. تو که تا حالا همه ی جلسه ها و ادم ها رو رفتی. اما این یکی بست سلر نیویورک تایمز بود. یه خانوم نویسنده ی جذاب و دوست داشتنی با یک زندگی شلوغ که من خیلی کیف می کنم. از این ها که هم مقاله های جدی علمی در زمینه های مختلف علوم انسانی می نویسن و هم شاعرن و لطیف و هم داستان می نویسند و داستان هاشون بست سلر می شه و هم دانشگاه های مختلف درس می دن و استادن و.. از این مدل ها که من فکر می کنم کار زیاد و خوش شانسی و ذهن تربیت شده شون تاثیر داره. من همیشه به هوش و گاد گیفتد بودن می خندم. یعنی یه لبخند می زنم و رد می شم. دوست ندارم وارد این شوخی بشم.
.
داشتم برای خودم بهانه جور می کردم و اصلا نمی تونستم باور کنم که قراره برم بیورن از خونه. هوا خیلی سرد بود. حتی زنگ زد و گفت اصلا آلرت دادن که استور میاد و هوا سردتر می شه و بهتر از خونه بیرون نیای. بهترین بهانه بود. عصر هم داشت می شد و هوا تاریک و سرد. خیلی سرد. چرا باید می رفتم؟ طبق یه قرار احمقانه ای که خودم با خودم گذاشته بودم و تجربه های قبلی م که همیشه خوب از آب درمی اومد و من همیشه خوشحال می شدم که از کامفورت ذونم بیرون زدم. من همیشه بیرون می زنم با لبخند دوباره برمی گردم به گوشه ی خوشبختی م در حالی که خوشبخت تر می شم و خوشحال تر و چیزهای جدید یاد می گیرم و دوست های تازه پیدا می کنم و ..
ولی این بار خیلی خسته بودم. داشتم با خستگی و ناراحتی تمام اماده می شدم و لباس های گرمم رو می پوشیدم که برم. باورم نمی شد که این همه می تونم خودم رو زور کنم؟ دلم نمی خواست برم. با تمام وجود دلم نمی خواست.
اما دفعه ی اول که یکی از بست سلر های نیویورک تایمز اومده بود با تمام ترسی که داشتم و اصلا نمی دونستم جلسه ها چجوری ه و واقعا با تمام وجودم می ترسیدم رفتم. جلسه ی کوچیکی بود که تقریبا همه آمریکایی بودند. تو یه اتاق کوچیک طیقه ی دوم سالن داج دانشگاه کلمبیا. من به این ساختمون آشنام و خیلی سریع پیدا کردم.
اینجاش رو شانس آورده بودم. بقیه ی مسیرو با تابلوهایی که زده بودند و کلاس رو معرفی می کردند رفتند جلو تا رسیدم به یه کلاس خیلی کوچیک که به سبک آمریکایی رو یه میز مشروب و چیس و پنیر و هاموس گذاشته بودند وهمبرگر به عنوان پذیرایی.
من واقعا ترسیده بودم. مخصوصا اینکه ردیف های عقب کلاس جا نبود و من مجبور شدم برم ردیف دوم بشینم و خیلی نزدیک استاد بودم. استاد اومد. خیلی شاد بود و با خودش ویدیو پروجکت اورده بود. ادم هایی که توی جلسه شرکت کرده بودند تو سن های مختلف بودند و تقریبا همه شون سفید و آمریکایی بودند. این چیزی ه که من رو خیلی می ترسونه. که حتما زندگی کردن تو نیویورک که مهاجرترین شهر آمریکاست در این ترس تاثیر داشته.
استاد شروع کرد به سوال های تخصصی طرح کردن در زمینه ی نوشتن خلاق و فیلم هارو نشون داد و کلاس رو با شوخی و خنده جلو برد. بعضی از بچه ها سوال می پرسیدند و جواب استاد رو می دادند و من تقریبا همه ی جواب هارو بلد بودم اما می ترسیدم که حرف بزنم و بین اون همه سفید با لهجه ی فارسی جواب ها رو توضیح بدم. بعضی از جواب هارو به طور تخصصی بلد بودم و باید از کلمه های هیومنیتی غلیط استفاده می کردم که این هزار بار بیشتر من رو می ترسوند.
این ها همه ش به خیر گذشت و من از این همه چیزی که می دونستم و بلد بودم و از خوانده های قدیمم خرسند و خوشحال شدم تا اینکه استاد برای یک گروه کلاس سوالی رو طرح کرد و برای ما یه جور جواب و پیش بینی رو با نشون دادن متن و قرار بود هر کی از روی متن بخونه و پاراگراف پاراگراف بریم جلو. متن کارهای هومر بود و من واقعا داشتم سکته می کردم و اصلا نمی دونم چقدر داغ شده بودم و چقدر ضربان قلبم بالا رفته بود. اومن متن برای من خیلی خیلی سخت بود. درضمن اینکه اصلا اعتماد به تفس خوندن ش رو نداشتم که بین اون همه ادم .. من واقعا ترسیده بودم و تصمیم گرفته بودم وقتی متن به من رسید بگم من نمی خونم و به بغل دستی م که یه دختر سفید آمریکایی با صورت گرد و ابروهای نازک بود بگم تو بخون. دختر 20 سال ش بود. شاید هم بیست و دو.
دقیقا به کناری م رسید و تموم شد. قطع شد و ضربا قلب من برگشت به حالت طبیعی. واقعیت اینه که همه ی این ها من رو از خودم بیرون اورد. اون روز من چیزهای زیادی یاد گرفتم. فهمیدم چیزهایی هست که من می دونم وباید روی نحوه ی پدیداری ش کار کنم. از استاد و مدل کلاس داری ش هم خیلی خوشم اومد و فهمیدم باید همیشه بپرم بیرون.
.
اون روز هم به خاطر همه ی اینها رفتم و نیم ساعت هم توی ایستگاه اتوبوس وایستادم وبادهای خیلی سردی می اومد و من گوشم درد گرفته بود از سوز بادها.
رسیدم به همون ساختمون و این بار سه تا از کلاس ها پر بود و یک آمفی تیاتر بزرگ هم از قبل رزو شده بود.
من کنار یه پسر چینی نشستم که سرش تو لپ تاپش بود و پشت سری هام دو تا دختر قدبلند آمریکایی بودند که داشتند راجع به کتاب نویسنده با هم حرف می زدند و نظر می دادند. تقریبا همه ی آمریکایی ها بعد از یک ربع شروع کردند به چیت چت کردن با همدیگه و راجع به موضوعات بی ربط حرف می زندند. من و پسر چینی ه سرمون تو موبایل . لپ تاپمون بود که خانوم گبسون اومد.
بیشتر راجع به مقالاتش حرف زد که نان فیکشن بودند و کمی هم ترامپ رو مسخره کرد و بعد هم بچه ها بی ربط ترین سوال های جهان رو پرسیدند. من دوست داشتم این سوال رو بپرسم که شما که این همه کارهای مختلف انجام دادی و این همه هم جوونی و خوشگلی و شاعر و نویسنده و مقاله نویس و منتفد و استاد دانشگاه راجع به تایم و دیلی لایف و زمان بندی ت برامون می گی؟؟
من سوالم رو نپرسیدم و جلسه به بورینگ ترین شکل ممکن تموم شد. من با خودم داشتم فکر می کردم چرا باید خودم رو مجبور می کردم که از گوشه ی خوشبختی م تو یه روز به این سردی و خاکستری ای بیام بیرون؟
فقط موقع برگشتن دو تا اتفاق خوب افتاد.
یکی اینکه وقتی جلسه تموم شد یکی از خانوم ها از هاست پرسید که لیدیز رووم یعنی دستشویی خانوم ها کجاست و اون هم راهنمایی ش کرد و این من رو برد به اولین باری که دوبی رفته بودم و از ایران خارج شده بود و توی مال از اینفورمیشن پرسیدم بس رووم کجاست و بیچاره نمی فهمید. بس رووم چیز بود که توی کتاب ها به اسم دستشویی به ما قالب کرده بودند. دیگه اگه بس رووم نبود. دبلیو سی بود ولی من هرگز لیدیز رووم رو نشنیده بودم تا اون روز که آقاهه گفت اهان منظورت...
این کلمه کاملا کالچر بیسد می باشد. شما باید از کشور خارج شوید. از کامفورت ذونتون.
و اتفاق دیگر دیدن یکی از سیلورمن های خیلی هنرمند توی مترو ی نیویورک بود. وقتی بهش پول دادم. من از حمید یاد گرفتم که به هنرمندها و نیازمندها پول بدم و به سادگی و حتی اگه عجله دارم همینجوری از کنارشون رد نشم. بهش پول دادم و با گویی که توی دستش داشت برام کلی رقصید و چرخید و پشت سر من هم بقیه بهش پول دادند و بعد از نمایشش دوباره خشک شد و طلایی. مثل همون چیزی که قبل از اومدنم به آمریکا تو کتاب بی وتن رضا امیرخانی خونده بودم. اون یهشون می گفت سیلورمن.. آره سیلور ش هم هست.
اما در مورد خارج شدن از کامفورت زون من به هیچ جوابی نرسیدم و هنوز هم فکر می کنم دفعه ی دیگه تحت هرگونه شرایط بد جوی و آب و هوایی باید برم. ولی واقعا نمی دونم چرا؟؟ جواب این سوال رو هنوز هم نمی دونم... گلدمن بود شاید؟ نمی دونم؟
راضیه مهدی زاده